♪PARK MANSION♪

681 136 21
                                    

سر جاش ایستاده بود و به آدم هایی که وسط پذیرایی بودن، نگاه میکرد. برخلاف کیونگسو، چهره همشون مثل کای مهربون به نظر میرسید...
مرد برنزه صداشو صاف کرد و رو به بقیه برگشت.
-- پسرا، ایشون هیونیه!
سعی کرد به زور لبخند بزنه، دستشو بالا آورد و تکون داد.
_ سلام~
باید خیلی دوستانه پیش میرفت. وقتی به اجبار مدتی رو پیششون زندگی میکرد، پس بهتر بود وجه خوبشو نشون میداد.
البته، فقط داشت وانمود میکرد!
تو دلش از همشون میترسید که نکنه یهویی با اسلحه های ترسناکشون بکشنش...
// سلام!
مردی با موهای بلوند به سمتش اومد و دستشو جلوی صورتش داد. چون توی فکر رفته بود، با ترس از جا پرید و یه قدم به عقب برداشت.
_ چی کار میکنی؟
مرد رو به روش خندید و به طرف بقیه چرخید.
// ازش خوشم میاد! حالا فهمیدم چرا یول دوسش داره.
دوباره صورتشو طرف بکهیون برگردوند و لبخند زد.
// اسم من مینسوکه، همه شیومین یا یومین هیونگ صدام میزنن ولی تو هرطور دلت خواست صدام کن.
سعی کرد یه لبخند شل و ول تحویلش بده.
_ سلام، منم بکهیونم!
// همه میدونیم تو کی هستی.
مرد دیگه سمتش اومد و دستشو جلوش دراز کرد.
- اسم من چنه.
با لبخند بهش دست داد. مردی که پشت کای بود هم خودشو معرفی کرد.
# منم تائو ام.
کای ، بکهیون رو مخاطب قرار داد.
-- هیونی، تائو بادیگاردته!
_ بادیگارد؟ چرا باید به بادیگارد نیاز داشته باشم؟
کیونگسو بهش نزدیکتر شد.
= تو داری با رئیس خطرناک ترین باند مافیایی سئول قرار میذاری، بخاطر همین نیاز داری.
_ باشه...
صورت مرد روبه روش خیلی جدی و ترسناک بنظر میرسید، طوری که حتی میترسید توی چشماش نگاه کنه.
-- یول هیونگ دشمنای خیلی زیادی داره که ممکنه بهت حمله کنن. پس باید کسی باشه تا ازت محافظت کنه و یول هیونگ تائو رو برای اینکار انتخاب کرده.
چن آروم خندید.
- درسته که شبیه پانداس ولی خیلی خوب میتونه ازت محافظت کنه.
# هیوووونگ!
- چیه؟ دارم حقیقتو میگم.
با شروع غرغرهای تائو، همه زدن زیر خنده و حواسشون به بکهیونی که با لبخند نگاهشون میکرد، نبود.
اگه کیونگسو که با چشماش رسما داشت قورتش میداد رو در نظر نمیگرفت، بقیه خیلی مهربون و خوب بودن. با قفل شدن نگاهش به چشمای کیونگ، سرشو چرخوند و خودشو زد به اون راه.
-- من هیونی رو به تور دور عمارت میبرم، شما پسرا بعدا میتونید بیشتر باهاش آشنا بشید.
همه حرف کای رو تایید کردن.
-- هیونی دنبالم بیا!
سرشو تکون داد و پشت سر مرد راه افتاد.
// خیلی خوشگله!
- خیلی هم کیوت و بامزست...
با شنیدن جملات آروم چن و مینسوک، لبخند خجالت زده ای روی لبش نشست.
-- خب... دوست داری اول طبقه بالا رو ببینی یا پایین؟
_ هرکدوم که راحت تری.
-- بهتره اول بریم طبقه پایین... اینجا چهار تا اتاق داره که یکیش اتاق من و سوئه، بقیه اتاقشون طبقه بالاست. اتاق تو و یول هیونگم همینطور.
_ چی؟
-- اتاقت بالاست!
_ نه نه، تو الان گفتی اتاق من و چانیول!... من و اون توی یه اتاق میخوابیم؟
-- صد در صد!
از روی بیچارگی نفسشو بیرون داد و باعث خنده کای شد.
-- اشکالی نداره، نیاز نیست نگران چیزی باشی. یول هیونگ هیچوقت بهت آسیب نمیزنه.
چیزی نگفت و به آویزون کردن لباش اکتفا کرد.
مرد کنارش درباره تمام قسمت های طبقه پایین توضیح داد. اون طبقه از عمارت همه چیز داشت...
سالن غذاخوری، اتاق بازی، اتاق تلوزیون، باشگاه ، حیاط پشتی، حتی توی خونه استخر داشتن و میتونستن زمستون هم شنا کنن!
عجیب تر از همه این بود که وقتی از پنجره بیرون رو نگاه میکرد، چند تا بادیگارد داشتن از خونه محافظت میکردن.
بالاخره به آشپزخونه رسیدن.
-- اینم از آشپزخونه!
چشم هاش داشت همه جا رو زیر و رو میکرد که یهویی روی کیونگسو میخ شد.
دوباره احساس ترس کرد...
کای داشت همچنان درباره کابینتا و اینکه اگه گرسنه شد میتونست از داخلشون اسنک برداره، صحبت میکرد ولی تمام حواس بکهیون سمت مردی بود که با بیخیالی داشت آشپزی میکرد و تقریبا اون دوتا رو به تخماش گرفته بود.
یهو با صدای کیونگسو از جا پرید.
= مشکلی داری؟!
کای که مشغول توضیح دادن بود، حرف توی دهنش خشک شد و با گیجی به طرف دوست پسرش چرخید.
-- هوم؟
مرد ترسناک سرشو بالا آورد و به بکهیونی که با تعجب نگاهش میکرد، خیره شد.
= میخوای چیزی بگی؟ از اول که توی آشپزخونه اومدی، بهم زل زدی!
با صدا آب دهنشو قورت داد و سرشو پایین انداخت.
_ امممم... نه!
کیونگسو از قالب یخیش بیرون اومد و لبخندی روی لبش نشوند.
= اگه حرفی نداری، انقدر بهم خیره نشو. باعث میشه معذب بشم.
_ چشم!
= تا وقتی اینجایی باید زمان صبحونه، ناهار و شام رو بدونی. صبحونه ساعت 8، ناهار ساعت 1 و شام هم ساعت 6:30. پس کونتو جمع میکنی و سر ساعت میای سالن، وگرنه هیچ غذایی بهت نمیرسه. فهمیدی؟
_ بله...
= اگه میخوای عصر چایی یا نصفه شب اسنک بخوری، من وظیفه ندارم آمادشون کنم. یا برای خودت یه خدمتکار فاکی میگیری یا میای پایین یه چیزی پیدا میکنی میخوری اما... اگه آشپزخونه منو بهم بریزی، مطمئن میشم فردا صبح رو نبینی!
با تعجب سرشو بالا آورد و بهش خیره شد.
_ ها؟
کیونگسو با صدای کنترل شده ای خندید
= شوخی کردم، من که واقعا نمیتونم بکشمت.
کای با لبخند روشو به سمت بکهیون کرد.
-- بهت گفتم نگران هیچکس نباش، هیونی. مخصوصا سو! لازم نیست وقتی پیششی، ازش بترسی.
با خنده بلند کیونگ، متوجه شد وقتی میخنده همه اون حالت های سرد و ترسناک صورتش از بین میره و خیلی کیوت و خوشگل میشه.
بخند کوچیکی روی لبش نشست.
-- بریم بالا رو هم بهت نشون بدم.
با کای به طبقه بالا رفتن، فهمید فقط اتاق خواب ها و اتاق مطالعه مخصوص چانیول اونجاست.
چانیول یه خلافکار بود، پس کتاب خوندن به چه دردش میخورد؟
واقعا جای تعجب داشت!
15 تا اتاق خواب بود که شامل اتاق مطالعه، اتاق خواب خودشون، اتاق خواب شیومین و چن، اتاق تائو میشد.
-- خب...
کای رو به روی اتاق بکهیون و چانیول ایستاد.
-- همونطور که گفتم، این اتاق مطالعه یول هیونگه. اول از همه، اجازه نداری وارد این اتاق بشی!
"واو، یه شانس عالی!"
_ چرا اخه؟ چانیول ناراحت میشه اگه برم داخل؟
-- راستش، همه اجازه ندارن اما نمیدونم تو هم جزو استثناها هستی یا نه.
"من که واسم مهم نیست، میرم داخل!"
اینبار کای شرع کرد به توضیح دادن کارهایی که بکهیون نباید انجامشون میداد:
-- 1. داخل اتاق مطالعه چانیول هیونگ نمیری!
2. یه عمارت کوچیکتر پشت این عمارت هست که برای افراد گروهه، اصلا نباید نزدیک اونجا بشی!
3. بدون خبر دادن به من یا کیونگسو نباید پاتو از عمارت بیرون بزاری، مگه اینکه تائو همراهت باشه!
4. به هیچ عنوان حق نداری به مرسدس بنز چانیول هیونگ دست بزنی! چون عاشقشه.
5. بدون اجازه به وسایل هاش دست نمیزنی!
6. با افراد داخل خونه دعوا نمیکنی!
7. به اعتماد چانیول هیونگ خیانت نمیکنی!
8. همیشه به حرفش گوش میدی!
با شنیدن هرکدوم از موارد، سرشو برای تایید تکون میداد ولی با شنیدن آخریش پوزخند زد.
_ باشه...
-- فکر کنم برای الان کافیه، بعدا بقیه شو بهت میگم.
_ خوبه.
مرد در اتاق خواب رو براش باز کرد تا استراحت کنه
-- برو استراحت کن. خودت دیگه داخل اتاقو ببین، دوست ندارم وارد اتاق خصوصیتون بشم.
کای بعد از تموم شدن حرفاش، درو بست و تنهاش گذاشت.
وقتی وارد شد، روبه روی خودش راهرو کوتاهی دید که باید ازش میگذشت. کنار دیوار یه آینه قرار داشت، با دیدن انعکاس خودش لبخند زد.
بعد از گذشتن از راهرو، وارد اتاق بزرگی شد.
_ واو!
اتاق خیلی خوشگل و گرم و دنج بود.
اصلا شبیه اتاق رئیس مافیا بنظر نمیرسید. اتاقش مثل یه خونه کوچیک و عالی بود. یه هال کوچولو، میز چایی خوری کوچیک کنار پنجره، کتابخونه پر از کتاب و مانگا، تخت کینگ سایز و... دوتا در؟!
سمت یکی از درها رفت و بازش کرد.
اتاق لباسی که با سلیقه خیلی زیادی چیده شده بود!
داخل رفت و به سمت وسیله های چانیول که خیلی قشنگ منظم شده بودن، قدم برداشت.
_ کی اینا رو چیده؟
یکی از ژاکتاشو برداشت.
_ واو، خیلی بزرگه!
درسته چانیول رو فقط دو بار دیده بود ولی کاملا معلوم بود سایز لباساش چقدر بزرگه. ژاکتو سرجاش گذاشت و دور و اطراف رو نگاه کرد. چشمش به قفسه ادکلن ها خورد!
یکیشونو برداشت و به خودش زد.
_ اوممم، چه مردونه!
دوباره سرجاش گذاشتش و سراغ کشوها رفت.
_ چی توشه؟
کشو رو بیرون کشید ولی با نگاه اول، صورتش قرمز شد و سریع بستش. همش لباس زیرای چانیول بود...
از اتاق لباسا بیرون اومد و در و بست که متوجه یه دسته گل رز روی تخت شد.
رزها رو برداشت اما زیرش یه کارت بود.

Trap "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now