♪COUPLE ITEM♪

572 110 4
                                    

در اتاقو باز کرد و تا پاشو توی راهرو گذاشت، صدای فریادی از جا پروندش.
_ چانیووووول!
به بکهیونی نگاه کرد که با چشمای بسته به دیوار چسبیده بود
+ چیشده؟
پسر کوچیکتر با شنیدن صداش سریع چشماشو باز کرد و سرشو به طرفش برگردوند. همین که ناجی وقت شناسش رو دید، به سمتش دوید و محکم بغلش کرد.
چشمای چانیول بخاطر این حرکت گرد شد اما با حس لرزیدن بکهیون توی بغلش، به خودش اومد و حلقه دستاشو دورش محکم تر کرد.
+ بیبی، چیشده؟
-- اوه، اون دوتا رو نگاه کنید!
نگاهش به مردی که روبه روش بود، افتاد.
+ کریس هیونگ! اینجا چیکار میکنی؟!
کریس به بیبی توی بغلش اشاره کرد و جلوتر اومد.
-- اومدم ایشونو ببینم. بخاطر این پسر کای رو به جای خودت پیشم فرستادی، کنجکاو شدم ببینم کیه.
حلقه دستای بکهیون تنگتر شد، هنوزم میترسید...
چانیول با نگرانی بهش خیره شد و آروم کمرشو نوازش کرد.
+ حالت خوبه؟
عشقش سرشو از روی سینش بالا آورد و بهش نگاه کرد. میتونست قسم بخوره کیوت ترین موجودی که تا حالا تو زندگیش دیده، همین پسر توی بغلشه.
چهره اش مثل پاپی های ترسیده بود.
+ از چی میترسی؟
_اسـ..اسلحه داره!
بخاطر آغوش امن رئیس مافیا، ترسش داشت کمتر میشد ولی دستاش لحظه ای شل نشد.
+ همیشه اسلحه داره...
کریس سریع وسط حرفش پرید.
-- چیشده؟ ترسوندمش؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد و بوسه ای روی موهای ابریشمی بک گذاشت.
+ همه چیز تحت کنترله، بیبی. کریس هیونگ بهت آسیبی نمیزنه، سالهاست دوستمه.
پسر کوچیکتر دوباره سرشو بالا آورد و نگاه پر تردیدی بهش انداخت.
_ مطمئنی؟
با لبخند پلک زد تا مطمئن بشه.
بخاطر تایید چانیول، نگاهشو به سمت مرد ترسناکی گرفت که با لبخند احمقانه داشت براش بای بای میکرد.
-- سلام! ترسوندمت؟ ببخشید! عادت دارم وقتی فکر میکنم، حتما اسلحه دستم باشه.
خشاب اسلحه رو بیرون کشید و بهش نشون داد.
-- نگاه کن! خشابش خالیه، درواقع خرابه. چون پدرم بهم داده، نگهش میدارم.
_ واقعا؟
-- اوهوم... من بهت آسیبی نمیزنم.
چانیول همینطور که به صورت مضطرب هیونش خیره شده بود، حس میکرد از اون همه کیوتی قلبش تا چند لحظه دیگه وایمیسه.
پسر کوچیکتر هنوز به کریس اعتماد نکرده بود ولی نمیخواست نشون بده. از بغل چانیول بیرون اومد و پشتش ایستاد.
لبخند چان بخاطر خالی شدن یهویی آغوشش کمرنگ شد اما با دیدن بکهیونی که سعی داشت از دست کریس پشتش قایم بشه، بیصدا خندید.
مردی که ازش میترسید، لبخند جذابی زد و دستی به موهاش کشید.
-- من آدم خطرناکی نیستم، هیونی.
با اعتماد به نفس کاذب، سرشو از پشت سنگر عضله ایش بیرون آورد و اخمی کرد.
_ تو اسلحه داری، معلومه که خطرناکی!
+ بیبی، هیونگ کاری باهات نداره. اگه انگشتش بهت بخوره، با من طرفه.
-- اوووو! میخوای بخاطرش منو بکشی؟
رئیس مافیا با صورت جدی به طرف کریس چرخید و دستشو دور پهلوی بکهیون حلقه کرد.
+ آره، پس جرئت نکن یک بار دیگه از این شوخیا باهاش بکنی.
-- واو! خیلی عاشقشی.
لبخند قشنگی زد و به عشقش خیره شد.
+ خیلی زیاد.
بک میتونست صداقت حرفای چانیول رو حس کنه ولی...
چرا عاشقش بود؟!
برای اولین بار همدیگه رو توی اون شب نحس دیدن. پس چانیول همون شب عاشقش شده بود؟
دوست پسرش لبخند زیبایی زد و دوباره پیشونیش رو بوسید.
+ دوست دارم، بیبی
ضربان قلبش با زمزمه روی پیشونیش، با سرعت هزار شروع به تپیدن کرد و گرمای شیرینی توی وجودش پیچید.
-- تموم کنید این رمانتیک بازیاتونو! چانیول، نمیخوای درست حسابی منو بهش معرفی کنی؟
+بیبی، کریس هیونگ!... کریس هیونگ، هیونی!
مرد بزرگتر با لبخند جلو اومد و دستشو به سمتش دراز کرد.
-- سلام، هیونی! اسمم کریسه ولی میتونی هیونگ هم صدام بزنی.
هنوز تردید داشت ولی بخاطر حضور چانیول احساس امنیت میکرد. دستشو جلو برد و آروم باهاش دست داد.
_ منم بکهیونم...
کریس دستشو بالا اورد و بوسید و چشم غره ترسناک دونگسنگشو برای خودش خرید.
-- اسم زیبا، برای فرشته زیبا!
+ هیونگ! هیون مال منه.
صدای خنده مرد، فضای کوچیک اتاق رو پر کرد.
_ باشه، باشه.. از آشنایی باهات خوشحالم، هیونیِ چانیول.
پسر کوچیکتر به کریس خیره بود ولی حس میکرد حلقه دور کمرش داره تنگ تر و تنگ تر میشه. با تعجب نگاهشو به سمت مرد کنارش چرخوند.
میتونست عصبانیت و حسودی رو توی صورتش ببینه... ناخوادآگاه لبخندی بخاطر دیدن اون حس ها، روی لبش نشست.
"چقدر کیوت شده..."
و اصلا متوجه نشد صفت کیوت بودن رو داره به پارک چانیول نسبت میده.

Trap "persian ver" [Complete]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant