Last Part: ♪EPILOGUE♪

719 102 11
                                    

سرعت قدماشو کم کرد و با لذت به طلوع آفتاب خیره شد، خیلی خوشحال بود که میتونست هر روز اون صحنه رو ببینه.

تک تک روزهای 7 ماه گذشته، کارش این بود که قبل از طلوع آفتاب پیاده رو کنه و خودش رو به اون صحنه لذت بخش برسونه.
البته به جز روزهایی که بارونی بود.

بعد از بیرون اومد خورشید به سمت خونه راه افتاد. عاشق صدای ساحل بود، عاشق بادی که بین موهاش میپیچید و موج ها رو به حرکت درمیورد...

تقریبا یکسال از اون روز میگذشت.
روزی که تمام دنیاش روی سرش آوار شد...
یا اگه میخواست بهتر بگه، روزی که بکهیون با سهون ترکش کرد!

7 ماهی بود که اکسو رو به کیونگسو و کای سپرده بود و هیچ دخالتی توی دنیای مافیا نداشت.
درسته...
زندگی جدیدی رو به عنوان پارک چانیول شروع کرده بود.

وقتی رسید خونه، بادیگاردا بهش تعظیم کردن.
اونا تنها کسایی بودن که از دنیای مافیا براش مونده بود.
5 ماه پیش کای و کریس به اجبار براش بادیگارد استخدام کردن، چون یکی سعی داشت وارد خونه ش بشه و بکشتش. خوشبختانه قبل از اینکه اون قاتل نصفه شب دخلشو بیاره، بیدار شده بود.

مستقیم به آشپزخونه رفت، از داخل یخچال آب برداشت و به آجومایی که برای خودش و بادیگارداش صبحونه درست میکرد، سلام کرد.

-- سلام چانیول! پیاده روی خوب بود؟

+ مثل همیشه...

-- دیشب دوستت زنگ زد و گفت امروز میاد اینجا.

+ دوستم؟ کدومشون؟

-- کای... باید برم فروشگاه تا براشون یه غذای حسابی درست کنم.

+ منم میرم بالا دوش بگیرم. اگه دیر اومدم، صبحونه بادیگاردا رو اول بده.

-- باشه.

لیوان خالی رو روی میز گذاشت و از پله ها بالا رفت.
تا وارد اتاق شد، لباسشو از تنش بیرون کشید و توی سبد لباسا انداختش. با بالا تنه برهنه، در بالکن رو باز کرد و اجازه داد باد توی اتاق بپیچه.

به ساحل و دریای روبه روش لبخند زد و با لذت چشماشو بست، باد به بدنش ضربه میزد و صدای موج ها توی گوشش میپیچید.
قلبش در آروم ترین حالت ممکن خودش میتپید و آرامش داشت...

_ یااااا! پارک فاکینگ چانیول!

چشماش با ترس باز شد.
اون دیگه چی بود؟ توهم زده بود؟
اما شک نداشت صدای آشنایی که بشدت دلتنگش بود رو شنیده.

از بالکن بیرون اومد و دور و اطرافشو نگاه کرد اما چیزی نبود. بعد از چند دقیقه آهی کشید و سرشو پایین انداخت.

+ دارم به چی فکر میکنم؟! الان باید خوشحال پیش سهون باشه.

داخل اتاق برگشت، سمت حمام رفت و جلوی آینه ایستاد. دستشو به پوست سینه سمت چپش کشید که اسم مهم ترین فرد زندگیش روش تتو شده بود.

Trap "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now