درو باز کرد و کنار رفت تا اول مرد کنارش وارد خونه بشه.
_ بفرمایید داخل.
ابروی هیونبوم بالا پرید.
-- مرد جوان میدونی الان داری دشمنتو به خونه ت دعوت میکنی؟
_ شما دشمن من نیستید. خیلی بی ادبیه اگه مهمون رو دعوت نکنم.
پوزخندی روی لب پیرمرد نشست و سرشو تکون داد.
"این بچه خیلی احمقه..."_ چیزی میخورید؟ قهوه؟ چای؟
-- فرقی نداره.
بکهیون لبخندی زد و به سمت آشپزخونه رفت، البته انتظار نداشت هیونبوم هم دنبالش راه بیوفته.
-- تنها توی زندگی میکنی؟
_ بله.
-- مگه اتفاقی بین تو و پارک چانیول افتاده؟ چرا از خونه ش بیرون اومدی؟
چند لحظه دستاش حین بلند کردن بطری آب خشک شد اما سریع به خودش اومد.
_ فقط داریم... استراحت میکنیم.
-- استراحت؟
_ آره.
قهوه جوش رو سریع روشن کرد تا مهمون رو از اونجا خارج کنه، حس خوبی نداشت._ بیاید بریم بیرون روی مبل بشینیم.
خوشبختانه خیلی سریع قهوه جوش اومد. دوباره به آشپزخونه برگشت و چند دقیقه بعد، دوتا فنجون نوشیدنی گرم روی به روی پیرمرد گذاشت.
_ چی شما رو به اینجا کشونده؟
-- اومدم موقعیت اینجا رو چک کنم تا دفعه بعدی دزدیدنت آسون باشه.
_ منو بدزدید؟
-- تو مثل مروارید برای صدفی. اگه بخوام آسونتر بگم، تو نقطه ضعف اصلی پارک چانیولی.
_ اگه واقعا نقطه ضعفش بودم، الان باید پیشم بود.
-- چرا؟
_ افرادشو اینجا گذاشته تا مراقبم باشن. مطمئنا اونا بهش گفتن اینجایی اما میبینی که... هیچ اثری ازش نیست.
یه جورایی امید داشت چانیول بیاد. باید میومد...
-- باهمدیگه دعوا کردید؟ از اینکه خودشو نشون نمیده، خیلی ناراحت به نظر میرسی.
_ نه، دعوا نکردیم. فقط به هم زمان دادیم.
-- اما بهت میخوره وسط دوران دعوا باشید.
_ نه، نیستیم.
-- باشه هرچی تو بگی.
هیونبوم قهوه شو خورد و از جا بلند شد، دیگه کارش تموم شده بود.
-- چرا فردا نمیای با ما شام بخوری؟
_ چرا باید همچین کاری کنم؟
YOU ARE READING
Trap "persian ver" [Complete]
Fanfictionبیون بکهیون... کیه که نشناستش؟! پولداره، بامزه س، خوشتیپه، خوشگله و هرکسی توی دانشگاه دوست داره اونو یکبار توی تختش داشته باشه. اما بکهیون دوست پسر خودشو داره! «سهون» متاسفانه بهترین دوستش، لوهان هم سهون رو دوست داره و میخواد بکهیون رو مجبور کنه تا...