_ برای پاستا ممنون، هیونگ.
همینطور که چربی دستاشو با دستمال کاغذی روی میز پاک میکرد، گفت و متقابلا لبخند مهربونی از کیونگسو دریافت کرد.
-- اگه چیزی میخوای بخوری، فقط اسمشو بهم بگو. سریع برات آماده میکنم.
_ ممنونم.
در حین حرف زدن، ظرفا رو جمع کردن و از آشپزخونه خارج شدن.
-- الان میخوای چیکار کنی؟
چشماشو ریز کرد تا بتونه عمیق تر فکر کنه.
در واقع، هیچ ایده و نظری راجب اینکه قراره چه اتفاقی بیوفته نداشت. هنوز به زندگی توی عمارت عادت نکرده بود و بدتر از همه، دو روز هم از کلاساش عقب افتاده بود.
معمولا همیشه سر کلاساش حاضر میشد و بعد از کلاس با سهون سر قرار میرفت. وقتی شب خونه میرسید، یا تکالیفشو انجام میداد یا تلوزیون میدید.
با نرسیدن به هیچ نتیجه ای، پوفی کرد و شونه هاشو بالا انداخت.
_ نمیدونم. تو چی، هیونگ؟
-- بعضی اوقات که بچه ها توی باشگاه ورزش میکنن، نگاهشون میکنم یا میرم سراغ باغچه ام تا به بچه هام سر بزنم.
_ بچه هات؟
کیونگسو با دیدن عکس العملش، خندید و سرشو به نشونه تایید تکون داد.
-- آره، گیاه هایی که دارم.
_ واو! اونا بچه هات صدا میزنی؟ خیلی کیوت و بامزه ای هیونگ.
-- نخیر، نیستم!
_ معلومه که هستی.
سریع خودشو به بازوی پسر بزرگتر چسبوند وسرشو به شونش تکیه داد.
-- یااا! ولم کن.
کیونگسو سریع خودشو از دست اون موجود چسبنده، آزاد کرد و با ایده ای که به ذهنش رسید، شونه هاش رو گرفت.
-- تا حالا اسب سواری کردی؟
_ اسب؟ فکر کنم یکی دوبار سوارش شدم، چطور مگه؟
-- اگه بخوای میتونیم بریم اسطبل اسبا و سواری کنیم!
چشماش مثل دوتا توپ گرد شد و با ذوق از جا پرید.
_ شماها اینجا اسب دارید؟
-- آره، همه ما یکی داریم.
_ محشره! واقعا محشره!
-- دوست داری بریم اسب سواری؟
_ معلومه که دوست دارم!***
صدای قدم های کای و چانیول توی سالن عمارت میپیچید و سکوت رو به هم میزد.
+ من میرم بالا.
مرد بزرگتر بعد از اطلاع دادن به دونگسنگش، سریع از پله ها بالا رفت و مستقیم مسیر اتاقشون رو در پیش گرفت.
اتاق رو چک کرد ولی فرشته ش اونجا نبود...
+ پس کجاست؟
سریع طبقه پایین اومد که دوباره کای رو در حال ترک آشپزخونه دید.
+ بقیه کجان؟
-- نمیدونم، اینجا خیلی ساکته. سو هم توی آشپزخونه نبود... شاید باشگاه باشن.
+ بریم اونجا رو هم چک کنیم. هیونی من هم بالا نبود، مطمئنم پیش بقیه س.
باهم سراغ باشگاه رفتن اما اونجا هم نبودن. حتی به باغچه کیونگسو، اتاق بازی، استخر داخل خونه هم سر زدن اما نتونستن پیداشون کنن.
بالاخره با پرسیدن از بادیگارد، فهمیدن همه رفتن اسب سواری.
-- هیونگ، میخوای بری پیششون؟
+ آره، هیونی اونجاست.
از اونجایی که کای هم میخواست دوست پسرش رو ببینه، دوتاشون به سمت زمین اسب سواری که ده دقیقه با عمارت فاصله داشت، پیاده راه رفتن.***
با دیدن اسب ها، حس میکرد هر لحظه ممکنه قلبش از هیجان بایسته.
_ واو! پس همتون یه اسب دارید؟
تائو لبخندی زد و سر یکی از اسب ها رو نوازش کرد.
// آره، این اسب مال منه. اسمش برندیه.
جلو رفت و دقیقا مثل پسر کنارش سعی کرد به آرومی سر اسب رو لمس کنه.
_ سلام برندی! اسم من بکهیونه.
شیومین هم افسار یه اسب رو کشید.
-- اینم مال منه، اسمش اسنوباله.
با ذوق دستشو برای اسب تکون داد، چطور اسبا میتونستن انقدر زیبا و با ابهت باشن؟
_ سلام گوله اسنوبال!
چن بزور داشت اسبشو از اتاقکش بیرون میکشید اما بنظر میرسید پسرکش یکم خجالتی باشه، چون اصلا بیرون نمیومد.
- اسم این آقا خوشگله ام پاییزه.
کیونگسو هم با لبخند، به یکی از اسب ها اشاره کرد.
= اون هم مال منه، کیت کَت.
_ واو! واقعا همتون یکی دارید...
تائو از ناراحتی معصومانه بک خندید و دستشو دور شونش حلقه کرد تا توجهشو جلب کنه.
// اگه دوست داری، میتونی به چانیول هیونگ بگی یکی هم برای تو بخره. مطمئنم حتی اگه دوتا هم بخوای، مشکلی با خریدنش نداره.
لبخندی زد و سرشو تکون داد. شاید بعدا از پدر و مادرش میخواست اما پارک چانیول نه!
-- گفتید چانیول!... من راسل رو داخل ندیدم.
کیونگسو با لحنی که هیچ نگرانی توش نبود، جواب شیومین رو داد.
= شاید هنری هیونگ برده بیرون یه کم راه ببرتش.
با تعجب نگاهش بین هیونگاش رد و بدل میشد.
_ راسل؟!
= اسم اسب چانیوله. هیچکدوممون اجازه نداریم بهش دست بزنیم، بخاطر همین هر کدوم یکی برای خودمون خریدیم.
_ هیچکس اجازه نداره سوارش بشه؟
کیونگسو به نشونه تایید سرشو تکون داد.
_ الان کجاست؟
= نمیدونم... شاید توی زمین اسب سواریه. بیاید بریم، بکهیون تو میتونی سوار کیت کت بشی.
بالاخره بعد از چند دقیقه سر و صدا، همه باهم از اسطبل خارج شدن.
شیومین و چن سریع سوار اسب هاشون شدن، درحالی که کیونگسو و تائو فقط افسارشون رو گرفته بودن و راه میبردنشون.
داشتن درمورد اسب هاشون صحبت میکردن اما متاسفانه زیاد برای بکهیون جالب نبود. همینطور که داشت به بقیه نگاه میکرد، یهو فکری به سرش زد.
"اگه هیچکس اجازه نداره به راسل دست بزنه، من سوارش میشم! مطمئنم چانیول خیلی عصبانی میشه و دعوام میکنه و بعدش بووووم... بالاخره منو میندازه بیرون!"
از فکر خبیثش، پوزخند شرورانه ای روی لبش اومد که با صدای داد چن، از جا پرید.
- اوه، راسل اونجاست!
سریع نگاهشو اطراف زمین اسب سواری چرخوند و متوجه اسب بلوطی رنگ شد که کسی افسارشو گرفته بود و میچرخوندش.
_ اون راسله؟
با تایید کیونگسو، دوباره پوزخندی زد و به سمت اون مرد راه افتاد.
# سلام پسرا، خوش اومدید!
= سلام هنری.
# سلام هیونگ.
چن و تائو برای هنری آشنا بودن ولی پسری که داشت نزدیک راسل میشد رو نمیشناخت.
# اوه این... این همون پسریه که راجبش شنیدم؟ هیونی؟
بکهیون لبخند بهش زد و تعظیم محترمانه ای کرد.
_ بله، سلام. اسم من بکهیونه.
# سلام، منم هنری ام. اینجا از اسب ها مراقبت میکنم و آدم پاکی هستم.
ابروهاش از تعجب بالا پرید.
_ پاک؟ منظورتون چیه؟
با حس دست کیونگسو پشت کمرش، به طرفش چرخید.
= هنری از اسب ها مراقبت میکنه، جزو باند نیست.
_ آها! منم آدم پاکی هستم. از آشناییت خوشحالم هنری هیونگ.
لبخند دندون نماش نشون میداد از آشنایی با کسی که هیچ ربطی به اسلحه نداره، خوشحاله.
_ اما... تو دوست پسر چانیولی!
لبخند از روی صورتش کم کم محو شد ولی سعی کرد اثر کمرنگی روی صورتش نگه داره.
_ درسته...
# خب، از سواریتون لذت ببرید! من راسل رو داخل میبرم.
دوباره با فریاد چن، همه از جاشون پریدن.
- اوه، اونا چانیول هیونگ و کاین!
نگاهشو به مسیری که چن نشون میداد، دوخت... چانیول و کای داشتن به سمتشون میومدن.
# پس دیگه لازم نیست راسل رو داخل ببرم.
نگاهشو از اون دو نفر گرفت و به بقیه خیره شد، مثل اینکه همه حواسشون به اونا بود.
آروم به طرف اسب رفت...
الان فرصت بزرگی بود!
سریع افسار رو گرفت و سعی کرد خودشو بالا بکشه، قسمت سختش این بود که راسل هیچ رکابی نداشت و سوارش شدن کار خیلی سختی بود اما سعی کرد بهترین تلاششو بکنه.
باصدای نا به جایی که اسب از خودش درآورد، همه نگاها به سمتش برگشت.
بکهیون به جز سریع تر کردن سرعت سوار شدنش چاره دیگه ای نداشت، پس با یه حرکت خیلی سریع خودشو روی اسب کشید.
خوشبختانه چانیول هنوز حواسش پرت دوستاش بود و اصلا متوجه تلاش هاش نشده نبود اما بقیه با چشم گرد به پسری که به زور داشت سعی میکرد سوار اسب بشه، خیره بودن.
- هیونـی!
چانیول با داد پسرا که نگاهشون جای دیگه بود، از جا پرید و چشمای درشتش از دیدن بکهیون سوار بر اسب محبوبش، گردتر شد.
+ هیووونـــــــی!
پسر کوچیکتر که بالاخره با موفقیت تونسته بود روی اسب بشینه، با داد چانیول سرشو به سمتش چرخوند.
دویدن پر از نگرانی اون مرد، پوزخندی روی لبش نشوند.
"بالاخره از اینجا میرم بیرون..."
کیونگسو با ترس سریع سمتش اومد و دستشو چسبید.
= هیونی!
گیج شده به چشمای ترسیده و نگرانش نگاه کرد.
_ چرا هیونگ؟!
= خطرناکه!
_ خطرناک؟!
-- همتون وایسید!
با این حرف شیومین، چانیول هم که نزدیکش بود، از دویدن دست برداشت و ایستاد.
به چهره نگران همه خیره شد، به طرف چانیول چرخید و در کمال تعجب اون هم ایستاده بود.
با شنیدن صدای پر حرص هنری که راسل رو مخاطب قرار داده بود، چشم از چانیول برداشت.
# این چطور ممکنه! یااااا! تمام این سال ها رو ازت مراقبت کردم اما حتی نتونستم سوارت بشم، اون وقت به هیونی اجازه دادی؟
همچنان با سردرگمی خیره به اتفاقات بود و نمیدونست چرا این عکس العمل ها داره رخ میده.
_ هیونگ، چرا همتون اینجوری نگاه میکنید؟
= ما نمیتونستیم از راسل سواری بگیریم چون هیچوقت بهمون اجازه نمیداد.
تائو هم سعی کرد به حرفای کیونگسو چیزی اضافه کنه تا کوچیکترین عضو جمعشون متوجه وخامت اوضاع چند ثانیه پیش بشه.
// آره، من حتی یک بار سعی کردم سوارش بشم ولی پرتم کرد پایین و پام شکست.
صدای غصه دار هنری، توجهشو جلب کرد و دوباره نگاهشو به مربی اسب داد.
# منم قبلا بخاطرش پام شکسته اما چون چانیول حقوق زیادی بهم میده، قبول کردم مراقبش باشم و راه ببرمش.
با تعجب به اسب خیره شد، خیلی چهره ش آروم بود و عصبانی بنظر نمیرسید. اصلا حرفای هیونگ هاشو درک نمیکرد...
کای که بالاخره تونسته بود خودشو برسونه، به چانیول نزدیک شد با نفس نفس کنارش ایستاد.
~ هیونگ! راسل هیونی رو پرت نکرد پایین!
مرد بزرگتر در جواب تایید حرف دونگسنگش، سرشو تکون داد. هنوزم تو شوک بود...
قبلا راسل به هیچکس جز خودش اجازه نزدیک شدن یا سواری نمیداد ولی هیونش...؟!
بک با لبخند مضطربی خم شد و سر اسب رو نوازش کرد. درسته هنوز نمیفهمید چه اتفاقی افتاده اما طبق حرفای بقیه مثل اینکه راسل لطف بزرگی بهش کرده بود.
کم کن داشت ترس به جونش میوفتاد...
_ هی! پسر خوبی باش، باشه؟ مـ..من میخوام برم پایین، هولم نده!
تقریبا به غلط کردن افتاده بود. سعی کرد آروم خودشو پایین بکشه که یهویی راسل شروع به راه رفتن کرد.
_ اوووووه!
همه با ترس و استرس به پسر روبه روشون خیره بودن. کیونگسو دستای بک رو محکم تر چسبید تا اگه افتاد سریع بگیرتش.
راسل جنتلمنانه به سمت چانیول راه رفت، جلوش ایستاد و اجازه داد صاحبش بهش محبت و نوازشش کنه.
+ سلام راسل، دلت برام تنگ شده بود؟
با صدایی که اسب از خودش درآورد، خندید و به فرشته سوار بر راسل نگاه کرد.
بکهیون با نا امیدی حاصل از بهم ریختن نقشه ش، لباشو آویزون کرد. هیچکس نمیتونست سوار راسل بشه، چون اون اسب بهشون اجازه نمیداد. نه بخاطر اینکه چانیول عصبانی میشد!
+ ازش خوشت میاد، راسل؟ بخاطر همین اجازه دادی سوارت بشه؟
شیهه دوباره اسب، جواب چانیول رو داد. با لبخندی که بخاطر هیجان زدگی اسبش روی صورتش اومده بود، به بکهیون خیره شد.
+ میبینی بیبی؟ حتی راسل هم تو رو برای من یه هدیه میدونه.
بک چرخی به چشماش داد و پوفی کشید.
مرد بزرگتر همراه پوزخند روی لبش، کنار اسب رفت و با یه حرکت پشت فرشته کوچولوش، سوار اسب شد.
_ یا! اول من باید برم پایین!
+ چرا؟ میتونیم باهم سوار راسل بشیم، براش مهم نیست.
همینطور که از پشت جثه ریزش رو بغل کرده بود، چونشو روی شونه ضریفش تکیه داد و آروم زیر گوشش زمزمه کرد.
_ نخیر ! میخوام برم پایین!
بکهیون تلاش کرد خودشو از بغل چانیول بیرون بکشه اما با تنگ تر شدن حلقه دستای مرد، تسلیم شد.
+ آروم باش بیبی... اگه زیاد تکون بخوری، رواسل هردومون رو پرت میکنه پایین.
آه پر حرصی کشید و با آرنج محکم به پهلوی مرد پشت سرش کوبوند.
_ ولم کن!
چانیول با حس درد یهویی و زیاد پهلوش، ناله دردناکی کرد اما اونقدر نبود که نتونه بخنده.
+ بیبی، انقدر خشن نباش!
قصد داشت چندبار دیگه هم بزنتش که بوسه یهویی روی گردنش، تمام بدنشو خشک کرد.
+ آروم میگیری یا جلوی همه لباستو از تنت دربیارم و اثر هنریمو نشونشون بدم؟
عکس العمل بکهیون، صدای خندشو بلندتر کرد. هیونی بخاطر تهدیدش، حتی یک سانت هم تکون نخورد و مثل یه پسر خوب توی بغلش نشست.
+ بیا از سواریمون لذت ببریم.
افسار راسل رو گرفت و به طرف دیگه محوطه هدایت کرد.
// واقعا باورنکردنیه!
تائو با دیدن اون دوتا که داشتن از سواری آرومشون لذت میبردن، چشماشو چندبار مالید تا باورش بشه خواب نیست.
- منم باورم نمیشه هیونی تونست سوار راسل بشه... مثل اینکه اون اسب میدونست بکهیون عشق چانیوله!
همه با لبخند حرف چن رو تایید کردن.
بک همچنان با وجود حس بدی که داشت، بی حرکت روی اسب نشسته بود اما مرد بزرگتر بدون هیچ نگرانی داشت از سوارش لذت میبرد.
حتی اون غول دراز با صدای آروم آهنگی رو میخوند و حلقه دستاشو لحظه به لحظه دور کمرش تنگ تر میکرد.
+ راسل، از هیونی خوشت میاد؟ از این به بعد هیونی هم صاحب جدیدته.
اسب که انگار حرف چانیول رو فهمیده باشه، صدایی از خودش درآورد و سرشو تکون داد.
+ پسر خوب!
پسر کوچیکتر از اون مکالمه احمقانه بین انسان و حیوون خندش گرفته بود و ریز ریز میخندید.
_ واقعا فکر میکنی میفهمه چی میگی؟
لبخندی به خنده هیونیش زد.
+ معلومه که میفهمه! نگاه کن... راسل، فکر میکنی هیونی خوشگله؟
با صدای شیهه اسب، به عکس العمل ترسیده فرشته ش خندید.
+ دیدی؟!
_ واقعا مسخره س!
+ نخیر، نیست! چرا خودت ازش سوال نمیپرسی؟
بک چشماشو توی کاسه چرخوند و تک خنده ای به دیوونه بازی های چانیول زد اما به هر حال امتحان کردنش ضرری نداشت.
_ راسل، فکر میکنی چانیول مرد خوبیه؟
شیهه های یکنواخت اسب نشون میداد خیلی از خوبیه صاحبش مطمئنه.
+ جوابتو داد.
_ مثلا چی گفت؟ جوری رفتار نکن انگار میدونی.
+ گفت من مرد خوبیم، حداقل برای تو هستم.
مرد بزرگتر با تموم شدن حرفش، سریع خم شد و گونه گرم پسرکشو بوسید.
_ یاااا!
با حس بوسه روی گونش، دوباره آرنجشو به پهلوی عضله ایش کوبید و به صدای خنده های پر دردش گوش داد.
_ انقدر منو نبوس! تو اصلا نمیتونی بفهمی این اسب چی میگه. اگه گفته باشه آدمه بدی هستی چی؟
+ هیچوقت درمورد من همچین حرفی نمیزنه.
_ تو که نمیدونی چی میگه! پس ادعا نکن حرفاشو میفهمی و اون داره جواب سوالا رو میده.
+ بااااشه! اگه این حرف خوشحالت میکنه، باشه! اعتراف میکنم هیچی از زبون این اسب حالیم نمیشه.
چانیول بعد از زمزمه کردن آروم حرفاش، چونشو دوباره به شونه ظریف پسرکش تکیه داد و توجهی به تکونای ریز و معذبانه ش نکرد.
یک ربع گذشته بود اما هنوز دوتایی داشتن از اسب سواری آرومشون لذت میبردن...
بک وقتی حال معذبش از بین رفت، حرف دیگه ای نزد و به زمزمه های آروم مرد پشت سرش که معلوم نبود چه آهنگیه، گوش داد.
اون هوای آفتابی و وزش نسیم خنک، حسی به جز لذت بهشون القا نمیکرد.
با حس ارامشی که تمام وجودشو گرفته بود، چشماشو بست و تسلیم شد. پشتشو به بدن چانیول تکیه داد و سرشو روی شونش گذاشت.
حس میکرد زمزمه های اون مرد دارن به عمق وجودش میرن.
تو اون لحظه به هیچ چیز فکر نمیکرد.
نه به حضور چانیول...
نه به حضور کسی که سهون رو تهدید به مرگ کرده بود...
YOU ARE READING
Trap "persian ver" [Complete]
Fanfictionبیون بکهیون... کیه که نشناستش؟! پولداره، بامزه س، خوشتیپه، خوشگله و هرکسی توی دانشگاه دوست داره اونو یکبار توی تختش داشته باشه. اما بکهیون دوست پسر خودشو داره! «سهون» متاسفانه بهترین دوستش، لوهان هم سهون رو دوست داره و میخواد بکهیون رو مجبور کنه تا...