♪LIE♪

642 133 1
                                    

(ابتدای این قسمت کمی چاشنی اسمات داره اما چون کامل نیست، براش ایموجی نذاشتم. اگه نمیخواید بخونید، از بعد ستاره ها شروع کنید!)

_ بـ..بس کن...
سعی کرد چانیول رو دور نگه داره اما واقعا سخت بود با حس نیازی که رئیس مافیا بهش میداد، بجنگه.
مرد بزرگتر پوزخندی زد و دست از مارک کردن گردنش کشید.
+ چرا باید بس کنم؟! اعتراف کن داری لذت میبری، بیبی.
سرشو پایین آورد و به دیک بک نگاهی انداخت.
+ نگاش کن! فقط گردنتو بوسیدم و اینطور سخت شده. واسم سواله اگه باهاش بازی کنم چی میشه؟
سریع شونه های چان رو سفت چسبید.
_ خواهش میکنم نکن...
+ نمیتونم بیبی، بدنت با من روراست تر از زبونته. چرا فقط نمیگی تو هم منو میخوای؟ از بخواه با چیزی که این پایین داری ور برم.
مرد دستشو آروم پایین آورد و عضو دردناکش رو از روی لباس فشار داد.
_ نـ..نه...
چشماشو محکم بست و سرشو عقب برد. به شونه هاش چانیول تکیه زد و اجازه داد به سمت تخت هدایتش کنه و بخوابونتش.
تا بدنش نرمی ملافه رو حس کرد، سرشو محکم توی بالش فشار داد.
چرا همیشه در برابر نیازش کم میورد؟!
چان آروم چونشو لیسید و توی گردنش نفس کشید.
+ با خودت روراست باش، میدونم منو میخوای.
روی بکهیون خیمه زد، دستشو داخل شلوار تنگش فرو برد و عضوشو مالید.
_ آهــــه...
پسر کوچیکتر اصلا نمیتونست جلوی ناله های بلندشو بگیره. چشماشو محکم فشار داد که یهویی لبای چانیول رو روی لباش حس کرد.
اون مرد با دهن باز میوسیدش و انتظار داشت بک هم دهنشو باز کنه ولی تا وقتی لب پایینیشو محکم گاز نگرفت، نتونست همچین کاری بکنه.
سعی کرد با زبونش، زبون مزاحم رو از دهنش هول بده بیرون اما خیلی سخت بود.
+ مقاومت نکن بیبی!
و دوباره لباش رو لیسید.
+ یا اینکه ترجیح میدی به یکی از افرادم دستور بدم سراغ سهون بره تا بفهمی مال کی هستی؟!
چشمای بکهیون باز شد و با التماس بهش زل زد.
_ خواهش میکنم به سهون آسیبی نزن.
+ پس پسر خوبی باش!
دستشو از توی شلوارش بیرون کشید و کمی عقب رفت.
+ اگه میخوای حتی انگشتم بهش نخوره، نباید مقاوت کنی. وقتی میبوسمت، همراهیم کن! وقتی بهت لذت میدم، ناله کن! فهمیدی؟
واقعا از این کار متنفر بود...
دلش میخواست خود هیون مشتاقش باشه، نه اینکه از اون پسر استفاده کنه تا مجبور بشه به حرفاش گوش بده.
بکهیون ناله ای کرد و بغضشو قورت داد.
از پارک چانیول متنفر بود! خیلی زیاد...
+ پس پسر خوبی برای من باش، بیبی.
مرد آروم سرشو پایین آورد و دوباره بوسیدش. به اجبار با تنفری که از چان توی قلبش داشت، توی بوسه همراهیش کرد.

***

-- سهون؟
به لوهانی کنارش ایستاده بود، نگاه کرد و منتظر شد حرفشو بزنه.
-- میتونم اینجا بشینم؟
- البته...
پسر کوچیکتر با خوشحالی کنارش جا گرفت.
-- حالت خوبه؟
لبخند کوچیکی زد به مهربونی هاش زد.
- از دیروز بهترم اما... بقیه اذیتم میکنن. همش درباره بکهیون و رابطمون میپرسن.
-- میدونم، حتی از منم میپرسن.
- الان کجاست؟ از دیروز تا حالا ندیدمش.
-- بهش گفتم تو خونه استراحت کنه. از وقتی رازش پخش شده، استرس تمام وجودشو گرفته. میدونی که... توی گروه دانشگاه پخش شد.‌ واقعا براش ناراحتم، امیدوارم حالش خوب بشه.
- تو خیلی خوبی، لولو. حتی بعد از بلاهایی که سرت آورد، هنوز بهش اهمیت میدی.
-- بکهیون دوست منه. یه دوست همیشه باید حواسش به دوستش باشه، مگه نه؟ شاید بعد کلاس بهش سر بزنم.
سرشو تکون داد و کمی از بابل تیش خورد.
-- نگرانش... نیستی؟
با آه عمیقی، بابل تی رو روی میز برگردوند.
- ازش متنفرم... اون منو بازی داد. با تمام قلبم دوستش داشتم ولی فقط با احساساتم بازی کرد و پشت سرم به هرزه کاری هاش رسید. به نظرم اتفاقی که براش افتاد، کار کارما بود. نمیدونم کی اون حرفا رو پست کرده ولی با این کارش به همه لطف کرده تا چهره شیطانی اون هرزه رو ببینن.
لوهان پوزخندی که روی لبش اومده بود رو سریع پنهون کرد.
-- اما... من بازم برای بک ناراحتم. همه دارن مسخره ش میکنن، از این به بعد خیلی براش سخت میشه توی کلاسا شرکت کنه.
سهون از مهربونی پسر کنارش لبخندی روی لبش نشوند.
_ تو بهترین دوستی هستی که تا حالا تو عمرم دیدم.
لوهان هم لبخند معصومانه شو بهش نشون داد، بنظر میرسید نقشه هاش داشتن به موفقیت بزرگی میرسیدن.

Trap "persian ver" [Complete]Where stories live. Discover now