با قدمای لرزون تند تند به سمت عمارت قدم برمیداشت، تقریبا از ترس در مرز تشنج بود.
تا از در عمارت گذشت، با مشتی که توی صورتش خورد روی زمین پرت شد.
+ حرومزاده!
چانیول اجازه نداد از روی زمین بلند بشه، روی شکمش نشست و با تمام وجود مشتاشو به صورتش کوبوند. از درد ناله میکرد ولی میدونست اگه مقاومت کنه، مرگش حتمیه...
- هیونگ، ولش کن!
کای سعی کرد جثه بزرگ و سنگین چانیولو از روی تائوی له شده برداره. کیونگسو و چن و شیومین هم سریع خودشونو رسوندن تا قبل از اینکه دوستشون بمیره، جلوشو بگیرن.
کیونگسو از جلو مرد بزرگتر رو هل میداد، کای از پشت میکشیدنش و شیومین و چن سعی میکردن تائو رو از زیرش بیرون بیارن.
+ ولم کنید! بذارید این کثافتو بکشم!
چانیول با تکون دادن بازوهاش میخواست از حصار اون دوتا بی خاصیت بیرون بیاد و خودشو به اون خیانتکار برسونه.
= بس کن!
کیونگسو با داد بلندی، مشت محکمشو توی صورت مرد روبه روش خوابوند تا دست از روانی بازیاش برداره. مطمئنا هیچکس به جز اون جرئت اینکارو با رئیس مافیا نداشت.
= فکر میکنی با کشتن تائو میتونی هیونیو پیدا کنی؟ این بی خاصیت تنها سرنخیه که ازش داریم.
چانیول نگاهشو از پسر روبه روش گرفت و به تائویی زل زد که پشت چن و شیومین قایم شده بود.
+ عوضی! بگو هیونیم کجاست؟
تائو خونی که داشت توی چشمش میرفتو پاک کرد و نفس گرفت تا یکم از درد شکمش کم بشه
-- معذرت میخوام، هیونگ. بی دقتی کردم. به هیونی گفتم توی ماشین منتظرم بمونه تا من چند دقیقه برم دستشویی ولی وقتی برگشتم، اونجا نبود.
کیونگسو با توجه به چیزی که شنیده بود، فکری به سرش زد.
= ماشین؟!
-- آره...
= یومین هیونگ برو دوربین عقب ماشین هیونیو چک کن! شاید چیزی پیدا کردیم.
شیومین باشه ای گفت و سریع از عمارت خارج شد تا دنبال فیلم دوربین بره.
= کای! بیا بریم سراغ دانشگاه و دوربینای مدار بسته رو چک کنیم. الان فقط باید بفهمیم کی اون بچه رو برده.
- باشه.
= و تو!
با جدیت به سمت چانیول برگشت و انگشت اشاره اشو به سمتش گرفت.
= سعی کن از مغزت استفاده کنی! بقیه چیزا رو اداره کن و توی منطقه دشمن دنبال هیونی بگرد.
مرد بزرگتر با حرص دست کای و کیونگسو رو از دور بازوهاش کنار زد، با اخم نزدیک در رفت و جلوی تائو ایستاد.
+ اگه اتفاقی براش بیوفته، خودتو برای مردن آماده کن هوانگ زی تائو!
و بعد از اتمام حرفش، با چشمای قرمز به سمت مردایی که پشت در منتظرش بودن، رفت.
تمام موهای بدن تائو از ترس سیخ شد، حس میکرد به زودی قراره بمیره.
= تو یکی هم فقط بتمرگ تو خونه! شانس بیاری هیونی سالم برگرده.
-- غلط کردم، هیونگ.
= فقط خفه شو! شنیدی که؟ اگه اتفاقی برای اون بچه بیوفته، خوشحال میشم توی قتلت شریک باشم.
با ضربه ای که کیونگسو به شونه ش زد، از کنارش رد شد و کای هم دنبالش راه افتاد تا سراغ دانشگاه برن.
-- همش تقصیر منه... اگه اتفاقی برای هیونی بیوفته، لازم نیست اونا بکشنم. خودم خودمو خلاص میکنم.***
_ ولم کنید!
بکهیون داد میزد و مقاومت میکرد ولی زورش نمیرسید، چون مثل گونی سیب زمینی داشتن روی زمین میکشیدنش.
// خفه شو وگرنه میکشمت.
مرد گنده پشتش با اسلحه ای که روی سرش گذاشت، خفش کرد. آب دهنشو قورت داد و با تجربه خیلی جالبی که در گذشته با اسلحه داشت، ترسیده به اون هیولای فلزی خیره موند.
// حالا تن لشتو جمع کن و راه بیا!
دادی که مرد زد، باعث شد از جا بپره و خودجوشانه پاهاش به کار بیوفته.
اگه یه کوچولو باهاشون راه میومد، اتفاقی نمیوفتاد... مگه نه؟
تا وارد شدن، ناخودآگاه چشماش دور خونه چرخید. به اندازه خونه چانیول بزرگ بود.
دقیقا مثل اون عمارت طبقه دوم داشت و دقیقا مثل دفعه قبل، اون مردای گنده داشتن به سمت اتاق مطالعه میکشیدنش.
البته شایدم اتاق مطالعه نبود.
اما باید اعتراف میکرد اونجا خیلی بزرگ تر از عمارت چانیول بنظر میرسید.
با فشاری که از پشت به کمرش وارد شد، محکم با زانو هاش خورد زمین. دستاش تقریبا کبود شده بود، دردشو حس میکرد...
// هیونگ نیم! آوردیمش.
یکی از اون آدم ها با صدای جدیش، به مردی تعظیم کرد که بکهیون تا اون لحظه متوجه حضورش توی اتاق نشده بود.
سرشو با اضطراب بالا آورد.
غریبه ای که تقریبا همسن و سالای چانیول بود، کنار میز ماهونی بهش پوزخند میزد.
_ تو کی هستی؟ از من چی میخوای؟
با بلند شدن صداش مردی که پشت صندلی نشسته بود، چرخید و خودشو به بکهیون نشون داد.
-- تو اینجایی، بیون بکهیون.
چشماش گرد شد.
اون مرد که همسن باباش بود!
_ تو کی هستی؟ از کجا منو میشناسی؟ چی از جونم میخوای؟
پیرمرد از پشت صندلش بلند شد و به سمت پسر کوچیکتر قدم برداشت.
-- آروم باش، مرد جوان. سوالاتو یکی یکی بپرس تا جوابشونو بدم.
_ تو کی هستی؟
پیرمرد جلوی گروگانش روی دوپا نشست.
-- لی هیونبوم، رئیس گروه لی و اون...
به مردی اشاره کرد که هنوز داشت با پوزخندش صورت بکهیونو سوراخ میکرد.
-- لی دونگهه، پسرمه.
_ چی از جونم میخواید؟ من شماها رو نمیشناسم و نمیدونم الان چرا باید اینجا باشم.
هیونبوم شروع کرد به خندیدن ولی خنده هاش شیطانی نبود. برخلاف تصورش خنده عادی و معمولی داشت.
-- خیلی ساده ای... اینجایی چون دوست پسر پارک چانیول و نقطه ضعفشی.
لب پایینشو گاز گرفت و آب دهنشو با ترس قورت داد. میدونست... میدونست اینا دشمنای چانیولن.
_ خواهش میکنم! لطفا بذار من برم.
سعی کرد با لحن ملتمسش اون مرد رو قانع کنه اما صدای خنده یهویی دونگهه، کلمات رو از ذهنش پروند.
= این احمقو نگاه کن، بابا! التماس میکنه ولش کنیم... دیگه نمیتونم برای شکنجه دادن بدن کوچولوش صبر کنم. منتظرم ببینم وقتی جنازشو جلوی پارک فاکینگ چانیول پرت میکنم، اون آشغال قیافش چه شکلی میشه.
و دوباره خنده های نحسشو از سر گرفت.
بکهیون تقریبا داشت سکته میکرد. ترجیح داد با پیرمرد روبه روش که مهربون تر بنظر میرسید، حرف بزنه.
_ خواهش میکنم منو نکشید...
هیونبوم ایستاد و نگاه جدیشو به افرادش دوخت.
-- همگی بیرون!
خنده دونگهه قطع شد.
= چی؟ چرا؟
-- میخوام تنهایی باهاش صحبت کنم.
= اما بابا...
-- بیرون!
با داد هیونبوم، همگی از جا پریدن و سریع اتاقو ترک کردن. لحظه آخر که دونگهه داشت از در بیرون میرفت، با چشماش خط و نشون ترسناکی برای بک کشید.
پسر کوچیکتر سعی کرد بهش توجهی نکنه ولی با کوبیده شدن در، قلبش از جا کنده شد.
وقتی توی اتاق تنها شدن ، هیونبوم دوباره جلوش نشست و دستشو گرفت.
_ خواهش میکنم...
-- نگران نباش، مرد جوان. قرار نیست بهت آسیبی برسونم.
در کمال تعجب، دستاش رو باز کرد و کمکش کرد تا بایسته.
-- دیدی؟ نمیخوام اذیتت کنم.
اما هنوزم توی دلش به اون مرد اعتماد نداشت و ازش میترسید.
_ چی ازم میخوای؟ خواهش میکنم بذار برم.
-- میذارم ولی امروز نه.
پیرمرد به سمت مبل های اتاقش رفت و وقتی نشست، به مبل رو به روییش اشاره کرد.
-- بیا اینجا پیش من بشین. زود باش!
با تردید جلو رفت و نشست، هنوز میترسید. نمیدونست قراره چه اتفاقی براش بیوفته و اون مرد ازش چی میخواد...
-- من نمیخوام بهت آسیب بزنم، شکنجت بدم، بکشمت یا هرچیز دیگه ای. نمیخوام بازی ها و حقه های کثیفی که اکسو استفاده میکنه رو بکار ببرم. با کسایی که بهم ضرری نمیرسونن، کاری ندارم. فقط با گروگان گرفتن تو میخواستم به پارک چانیول هشدار بدم میدونم نقطه ضعفش چیه.
_ من نمیفهمم...
هیونبوم لبخند مهربونی زد و به سمتش خم شد.
-- نیازی هم نیست بفهمی، فقط اینجا بمون و استراحت کن. فردا از افرادم میخوام صبح زود برگردونتت خونه.
اخمی روی صورت شوکه شده ش نشست.
_ واقعا؟
حالا بنظرش اون پیرمرد زیاد هم خطرناک نبود.
-- آره.
هیونبوم نفس عمیقی کشید، از جاش بلند شد و سراغ صندلی پشت میزش رفت.
-- فقط الان اینجا بمون. به افرادم میگم یه اتاق برات آماده کنن، میتونی بری استراحت کنی.
با صورت پوکری که دائما داشت آلارم "وات د فاک؟!" رو نشون میداد، به مرد روبه روش خیره شده بود. اگه هیونبوم دشمن چانیول بود، پس چرا بهش آسیب نمیزد تا انتقام بگیره؟
دیگه نتونست طاقت بیاره، بلند شد و سمت میز رفت.
_ من واقعا نمیفهمم...
-- چیو؟
_ همین چیزایی که داری میگی. دوباره میپرسم... چرا اینجام؟
-- برای هشدار دادن به پارک چانیول. تو دوست پسرشی، مگه نه؟ بیون بکهیون، 21 ساله، تازگی به عمارت پارک چانیول بردنت و باهاش قرار میذاری.
_ درسته.
-- منم دقیقا به خاطر همین به افرادم گفتم بیارنت اینجا. تا چانیول بفهمه درباره تو میدونم.
_ چرا میخوای همچین چیزیو بهش بفهمونی؟
-- من نقشه های خودمو دارم، مرد جوان. چرا نمیری و سرجات نمیشینی؟
و به مبلی که چند لحظه پیش بکهیون روش نشسته بود، اشاره کرد.
آهی کشید و به سمت مبل قدم برداشت اما با دیدن نقاشی از خانواده کم جمعیتی که به دیوار زده شده بود، ایستاد و بهش خیره شد.
هیونبوم و زن زیبایی که یه نوزاد توی بغلش داشت...
_ اون خانوم همسرته؟
-- اونا همسرم و پسرم هستن.
_ همسرت خیلی زیباست.
دیدن اون نقاشی باعث شد کاملا یادش بره کجاست و برای چی اونجا آورده شده.
-- ممنونم اما 20 ساله پیش مرد.
_ خدای من! واقعا متاسفم.
-- مرد جوان، تو الان میدونی کجایی؟
با صورت گیج شده به پیرمرد زل زد.
-- تو الان توی خونه منی! خونه لی هیونبوم، رئیس باند لی. یکی از بزرگترین باندهای مافیایی کره، ژاپن و چین.
_ شما هم مثل اکسو فعالیت دارید؟
-- بله.
مرد با قدم های کوتاه بهش نزدیک شد و در فاصله کمی روبه روش ایستاد.
_ خب؟
-- نترسیدی؟
_ گفتی بهم آسیبی نمیزنی.
-- باور کردی؟
دوباره تمام ترس های دنیا یکی یکی داشت برمیگشت.
_ نباید باور میکردم؟
با صدای خنده پیرمرد، از جا پرید.
-- پسر کیوت بامزه ای هستی! نگران نباش، قسم میخورم قرار نیست بهت آسیبی بزنم.
_ ممنون...
-- فکر نمیکنی خیلی مودبانه و محترمانه با یه رئیس مافیا حرف میزنی؟
_ وقتی بچه بودم، آجومایی که ازم نگهداری میکرد همیشه میگفت باید با همه محترمانه و مهربون رفتار کنم و به کسایی که نیازمند و توی خطرن، کمک برسونم.
-- برای کمک به آدما قدرتمند به نظر نمیرسی، مرد جوان.
_ شاید ضعیف به نظر برسم اما خیلی قویم، آجوشی.
-- آجوشی؟ ازم نمیترسی؟
لبخندی روی لبای زیباش نشست.
_ همین الان ترسیدم ولی گفتی قرار نیست آسیبی ببینم.
-- خوبه...
پیرمرد هم متقابلا لبخند مهربونی زد و دستی به بازوش کشید.
_ نوزادی که اینجاست، دونگهه ست؟
-- نه، دونگهه پسر واقعی من نیست.
_ پس پسرت کجاست؟
-- اون هم مرده.
_ اوه! بازم متاسفم.
-- نباید متاسف باشی، اون همراه مادرش مرد. اگه زنده بود، تقریبا همسن تو میشد و بهش یاد میدادم چطور جانشینم بشه.
_ به عنوان رئیس مافیا؟
-- درسته.
_ خب... فکر میکنم بهتر شد که رفت.
-- منظورت چیه؟
_ اگه پسرت زنده بود، ممکن بود این حقیقت که پدرش رئیس مافیاست رو دوست نداشته باشه. چانیول هم دوست نداره رئیس گروهش باشه، فقط مسئولیت رهبری گروه رو بخاطر پدرش قبول کرده و تا الان داره عذاب میکشه.
-- انتظار داری باور کنم؟
_ نمیخوام کاری کنم تا باورم کنید اما اینا چیزایی هستن که کای هیونگ بهم گفته.
-- کای؟ باورش کردی؟
پوزخندی روی لب پیرمرد نشست.
-- از وقتی چانیول رئیس باند شده، اکسو روز به روز بیشتر غیرقابل کنترل میشه. طوری آدم میکشن انگار اونا هیچی نیستن. حتی با حقه های کثیفشون بارها مواد های ما رو دزدیدن.
_ من به کای هیونگ اعتماد دارم و قبلا دیدم حرفاش حقیقت داره.
-- بهم اعتماد کن، مرد جوان. تا وقتی پارک زنده بود و اکسو رو رهبری میکرد، وضعیت خیلی بهتر از الان بود. اون مرد همه جا جنجال راه مینداخت و درگیری داشت ولی هیچوقت اکسو مثل الان آدم نمیکشت. پارک چانیول هیچی جز یه حرومزاده ظالم نیست! یه عالمه باند اون بیرونه که میخوان جنازشو ببینن.
_ باور نمیکنم!
نه! چانیول یه آدم مهربون و عاشق بود و اون حرفا حقیقت نداشت.
-- به خودت مربوطه باورش کنی یا نه اما من جز حقیقت چیز دیگه ای نگفتم. تو باید تا وقتی که پیششی مراقب باشی! اینا رو بهت میگم چون همسن پسرمی. باید مراقب پارک چانیول و اعضای گروهش باشی. مخصوصا کای، کیونگسو و کریس! اونا میتونن به راحتی بکشنت. کسی چه میدونه... شاید وقتی پارک چانیول ازت خسته شد، بندازتت بیرون و سر به نیستت کنن.
_ نه نه، اون هیچوقت اینکارو نمیکنه! چانیول عاشق منه.
-- برای الان آره ولی به زودی ازت خسته میشه.
پیرمرد چرخید و با پوزخند یهویی روی لبش، به سمت میز و صندلی داخل اتاق حرکت کرد.
بکهیون با استرس لب پایینیشو گاز گرفت و دستی به چشمای خسته ش کشید.
"نه، یولی هیچوقت ترکم نمیکنه... خودش گفت اندازه تمام دنیا دوستم داره."
-- به هرحال...
با صدای هیونبوم دوباره سرش بالا اومد.
-- تو واقعا زیبایی، میفهمم چرا چانیول میخوادت.
آهی کشید، به سمت مبل رفت و روش نشست.
-- چرا باهاش قرار میذاری؟ 13 سال تفاوت سنی بین شما دوتا وجود داره. فکر نمیکنی برای تو خیلی پیره؟ روشایی مثل ددی کینک که باهم ندارید؟
با چشمای گرد شده سرشو به نشونه «نه» تکون داد.
_ ما اونجوری نیستیم.
-- خب؟
یادش اومد چطور چانیول رو توی کلاب دیده و بعد باهم توی هتل خوابیدن. صبح زود سهون مچشونو گرفت و رئیس مافیا روز بعد تهدیدش کرد که...
_ فقط باهم قرار میذاریم.
-- دوستش داری؟
_ آره...
بدون فکر سریع جواب داد. اما بلافاصله با فهمیدن اینکه چه جوابی داده، چشماش گرد شد.
_ الان اعتراف کردم دوستش دارم؟
-- چرا؟ قبلا دوستش نداشتی؟
لبخندی روی صورت خسته ش نشست.
_ نه، قبلا هم دوستش داشتم.
-- آدم عجیبی هستی... فکر میکنم اتاقت آماده شده، به افرادم زنگ میزنم تا ببرنت به اتاق کنار اتاق من. استراحت کن، دوش آب گرم بگیر و شامتو همونجا بخور.
_ باشه...
هیونبوم به در خیره شد و یکی از افرادشو صدا کرد.
-- کانگین! بیا داخل.
مرد وارد شد و به سمت میز رفت.
// بله، هیونگ نیم؟
_ بکهیونو به اتاق مهمان کنار اتاق من ببر. مطمئن شو تا وقتی اونجاست، هیچکس مزاحمش نمیشه.
مرد به رئیسش تعظیم کرد و سمت پسر توی اتاق رفت.
// با من بیا.
اما بکهیون ایستاد و به سمت هیونبوم حرکت کرد.
-- چیزی میخوای؟
_ گفتی اگه پسرت هنوز زنده بود، همسن من میشد. نه؟
-- آره، چطور مگه؟
یهویی خودشو به پشت میز رسوند، محکم مرد بیچاره رو بغل کرد و اهمیتی به چشمای گرده ش نداد.
_ من پسرت نیستم اما میخوام جای اونو برات بگیرم. دلت خیلی براش تنگ شده، مگه نه؟ ناراحت نباش... اون با مامانش جای بهتری رفتن و من مطمئنم از اون بالا دارن نگاهت میکنن.
بعد از تموم شدن حرفاش، دستاشو پایین اورد و ازش دور شد. پیرمرد هنوز شوکه شده به بک خیره بود.
-- تو میدونی کیم؟! من دشمن دوست پسرتم!
_ میدونم اما خودت گفتی من هیچ ربطی به این دشمنیا ندارم. تو فقط دشمن چانیولی، نه من.
با لبخند به هیونبوم خیره شد اما به جز پوزخند شوکه ش، چیز دیگه ای دریافت نکرد.
-- تو خیلی عجیبی، مرد جوان.
_ امیدوارم به قولت عمل کنی. منو فردا میفرستی خونه، مگه نه؟
_ آره، نگران نباش.
سرشو تکون داد و با کانگین از اون اتاق خارج شدن.
با رفتنشون، هیونبوم لبخند مهربونی روی لبش نشست و به نقاشی خانوادگی خیره شد.
-- بیون بکهیون...
YOU ARE READING
Trap "persian ver" [Complete]
Fanfictionبیون بکهیون... کیه که نشناستش؟! پولداره، بامزه س، خوشتیپه، خوشگله و هرکسی توی دانشگاه دوست داره اونو یکبار توی تختش داشته باشه. اما بکهیون دوست پسر خودشو داره! «سهون» متاسفانه بهترین دوستش، لوهان هم سهون رو دوست داره و میخواد بکهیون رو مجبور کنه تا...