𝟘𝟲

296 62 42
                                    

" الان دیگه حتی صبح ها هم ناپدید میشه؟ داره چه بلایی سرش میاد؟" نایون عصبی به زبون آورد و همزمان که آویزون دوست دخترش جونگیون شده بود متوجه جیسو شد که داشت بهشون نزدیک میشد. " وایسا ببینم.. رزی کجاست؟"


" عجله کن!"
لیسا در حالی که بیرون خونه‌ی جنی وایساده بود، عصبی زمزمه کرد.

جنی سرشو از پنجره‌ی اتاقش بیرون آورد و پایین به دختر تایلندی نگاهی انداخت. " یکم صبر کن. دارم بالشتمو زیر ملافه ام میزارم تا شبیه من در حالی که خوابیدم دربیاد"  رو به لیسا آروم زمزمه کرد.

لیسا دستشو به طرف جنی بالا گرفت و تیز ابرویی بالا داد. "مگه دوازده سالته!؟" 

دختر بزرگ تر توی جواب فقط هوفی کشید و از پنجره اتاقش بیرون زد و بالای سقف گاراژشون وایساد.

" الان داری چیکار میکنی؟" لیسا عصبی نفسشو بیرون داد.
جنی داشت روی سقف گاراژ این پا و اون پا می‌کرد و مردد بود. " دارم دنبال راهی می گردم تا بدون اینکه بمیرم بیام پایین"

دختر تایلندی دست هاشو روی سرش گذاشت. " خدای من!! فقط از اون لوله‌ی کناری سر بخور و بیا پایین!"
"خودت از لوله سر بخور!" جنی شبیه زمزمه‌ا‌ی از روی عصبانیت جواب خودشو بهش پس داد.
".. چی؟"

بعد از گذشت حدود ده دقیقه از معطل کردن و ترس از پایین افتادن، جنی بالاخره از لبه های گاراژ  خم شد و پایین اومد و اجازه داد که لیسا بگیرتش و بهش کمک کنه تا پایین بیاد.
" با این لباس سردت نمیشه؟" با دیدن لباس های لیسا جنی ازش پرسید. دختر تایلندی پیرهن سفید گشاد دکمه داری همراه شلوارک پوشیده بود. جنی خودش شلوار تنگ مشکی رنگی پوشیده بود، با تیشرت راه راه سفید و آبی رنگ که پایینشو داخل شلوارش داده بود، همراه کت چرم مشکی. استایل راک اند رول زده بود .
دو دختر ترکیب عجیبی رو باهم ساخته بودند، یک هیپی و یک دختر طرفدار راک. دو سلیقه‌ی کاملا در تضاد با هم اما خب با این حال اون دو دختر با هم دوست بودند. لیسا با برانداز کردن لباس های جنی لبخندی زد." توی این لباس ها وایب دوست پسر های جدی میدی."  به شوخی گفت و دختر بزرگ تر نیش خندی روی لب هاش شکل داد. "حیف که ماشین ندارم. میتونستیم با ماشینم به تماشای فیلم بریم و توی صندلی عقب ماشین همدیگرو ببوسیم"  با لحن شیطنت آمیزش به زبون آورد.
چشم های دختر تایلندی گرد شدند، با این که جنی فقط داشت شوخی می کرد اما باعث شوکه شدن لیسا شد و لیسا می تونست داغ شدن گونه هاش رو احساس کنه. خداروشکر کرد که هوا تاریک بود و دختر طرفدار راک نمی تونست متوجه سرخی گونه هاش بشه.

" خب قراره چیکار کنیم؟" لیسا پرسید. دختر بزرگ تر اطراف شهرو بهتر از اون می شناخت و بخاطر همین می‌دونست چه جاهایی برای وقت گذروندن توی شب مناسب بود. جنی از دست لیسا گرفت." نمیدونم. بزن بریم و یه چیز جالب پیدا کنیم!" در حالی که لیسارو به دنبال خودش می کشید با هیجان به زبون آورد. هر دو دختر همزمان که میخندیدند شروع کردند به دویدن توی خیابون ها. ایده ای از اینکه قرار بود کجا برند و چه کاری انجام بدند نداشتند، اما مهم نبود. انگار تا آخر عمرشون وقت داشتند تا ازش سر در بیارند. البته شاید این برای جنی صدق می کرد اما برای لیسا، دختری که توی زمان سفر کرده بود، اون نمی تونست تا ابد اونجا بمونه. این دنیای اون نبود اما هر بار که از در زمان عبور می کرد و به اونجا می رفت وابستگیش به مکانی که توش قرار داشت بیشتر می‌شد و همه‌ی اینها بخاطر جنی بود.

Over&Over Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon