𝟭𝟭

286 60 32
                                    

اون بیرون توی پارک جنگلیِ پر از درخت‌ های قد کشیده که بخاطر برف لایه ای سفید رنگ روشون کشیده شده بود، دختری که بار سنگین دو دنیارو به دوش می‌کشید به تنه‌ی درخت بزرگی تکیه داده بود و به ماه که آسمان سرد شب رو نورانی کرده بود زل زده بود.

دختر بین سیاهی درخت ها پنهان شده بود. هیچ صدا، هیچ حرکتی از خودش نشون نمیداد. اگر بخاطر بخاری که از دهنش بیرون می‌اومد نبود امکان نداشت تشخیص بدی که اونجا حضور داشت. با اینکه لیسا به زمستان سئول عادت کرده بود اما با این حال انقدر زود فرا رسیدن فصل زمستان غیرعادی بنظر می‌رسید. چون معمولا ماه دسامبر برف شروع به بارش می‌کرد و همچنین بارش برف زود تر از موعد در دهه شصت آمریکا هم بنظرش نامعمول می‌رسید. و خب لیسا داشت یجورایی به این فکر می‌کرد که ممکن بود تقصیر اون باشه. شاید با هر بار رد شدن از در به بُعد مکان و زمان آسیب می‌زد. شاید داشت به دنیا آسیب می‌زد و ازش خبر نداشت. فصل زمستان بنظر زود از راه رسیده بود و شهرهایی که در طول تابستان دمای هوا در اونها چندان بالا نمی‌رفت بیشترین درجه حرارت رو ثبت کرده بودند. دانشمند ها اسمش رو گرمایش جهانی گذاشته بودند اما شاید اشتباه کرده بودند، شاید بخاطر اون بود. شایدم داشت اینارو به خودش می‌گفت تا تصمیم فاصله گرفتن از جنی براش راحت تر باشه. چون میدونست اگر یک درصد باور داشت که قدرت آسیب زدن به کره‌ی زمین رو داشت اینجوری راحت تر می‌تونست خودش رو قانع کنه تا جنی و سرنوشت شومش رو رها  کنه.

لیسا نفسشو محکم بیرون داد.
انگشت های دستش از شدت سرما گز گز می‌کردند. شال روکو رو بالا داد تا گردن و نصف صورتشو بپوشونه. هوا سرد تر از چیزی بود که بتونی اون بیرون وایسی.
" روکو"
زمزمه کرد. آدمای زیادی بودند که باید اجازه میداد بمیرند.
" چرا اونا"
دوباره قطره اشکی روی گونش سرازیر شد. " چرا دو آدمی که برام خیلی مهمند؟ این عادلانه نیست"
گریه کرد و مشتی به درخت کناریش زد.
موبایل دختر آشفته حال حدود بیست دقیقه‌ای شده بود که پشت سر هم زنگ می‌خورد. دوستاش نگرانش بودند. اما لیسا نه جوابی میداد و نه نگاهی به اسکرین موبایلش می‌انداخت. به رزی نیاز داشت اما الان نمی‌تونست با هیچ کدومشون رو در رو بشه. همچنین بیست دقیقه‌ای که توی کره‌ی جنوبی گذرونده بود، مدت زمان زیادی توی آمریکا محسوب میشد و با پراکنده بودن شایعه گمشدن دخترا نمی‌خواست جنی و روکو آخرین هفته‌هایی که براشون باقی مونده بود رو با نگرانی بگذرونند. باید بر می‌گشت.

" یه نقشه دارم"
بلند به خودش گفت و همزمان سراغ مدرسه برگشت. " میتونم زمانی که معمولا با جنی میگذرونم رو با روکو بگذرونم. جنی ازم ناراحت و عصبی میشه و اینجوری وقتشو با جک میگذرونه. اینجوری دوباره بهش برمیگرده و مثل قبلا باهاش خوشحال میمونه و دیگه به من اهمیتی نمیده. این مشکلمو با روکو بیشتر میکنه اما میتونم اونو بعدا کاریش کنم"

Over&Over Where stories live. Discover now