𝟘𝟮

371 68 45
                                    

لیسا توی تختش غلت می‌زد. خواب های آشفته از آدم های بیگانه و صداهای بیگانه‌ای که اسمشو صدا می‌زدند می‌دید. خواب از یک زندگی بیگانه‌ای که هرگز زندگی نکرده بود می‌دید. انگار کسی مغزشو دست کاری کرده بود و خاطرات ناآشنایی رو وارد مغزش کرده بود. خیس عرق از خواب پرید و قطره های عرق پیشونیشو پوشونده بودند.

"متاسفم که بیدارت کردم" چهیونگ اخمالو به زبون آورد. " اما حس میکنم انگار یه بار مردم و زنده شدم و خودم خبرم ندارم"

لیسا لبخندی رو به دوستش که خودشو روی تخت کنارش انداخت زد. " کیوتی خماری؟" رزی سرشو تکون داد و بالشتو جلوی صورتش گرفت تا جلوی نوری که از پنجره‌ی اتاق لیسا داخل میزدو بگیره.

لیسا به طرف میز کنار تختش چرخید و اولین کاری که هر روز صبح بعد از پا شدن از خواب انجام میدادو کرد، چک کردن گوشیش.

پیام از طرف جیکچو: چهیونگ دوباره توی ماشینم بالا آورد مانوبال!

پیام از طرف نایون اونی: امم دیشب مست بودم و احتمالا شیش تا سلفی از خودم برات فرستادم و یه سلفی از پای یکی (چیزی نپرس، کاملا تصادفی گرفته شده). میتونی کاملا پیامامو نادیده بگیری و هیچ وقت راجبشون حرفی نزنیم3>.

دختر تایلندی حین خوندن پیام ها از طرف دوست هاش می‌ خندید. شب دیوونه کننده ای بود و بنظر می‌رسید بیشتر اتفاقاتش از یادش رفته بود. "داری میخندی" چهیونگ گفت. " این یعنی مدرسه تعطیل شده و امروز کلاسا کنسلن؟"
لیسا خندید و چند ضربه روی سر دوست خمارش زد. "متاسفم که این خبرو بهت میدم چیونگی اما تا چند ساعت دیگه جبر و جغرافیا داریم"

چهیونگ شبیه بچه های دو ساله ناله ای کرد و پاهاشو به اطراف پرت میکرد که بعدش بخاطر حالت تهوعی که بهش دست داد از حرکتش پشیمون شد.

━━

مغز لیسا با محاسبه زاویه های اشکال هندسه داشت داغ می‌کرد. مومو از دوست های لیسا و دانش آموز انتقالی جدید بود و با نگاه وحشت زدش به دفتر تمرینش زل زده بود و تقریبا نزدیک بود بزنه زیر گریه.
"مومو ازت یه کمکی میخوام" لیسا زمزمه کرد.
مومو با حالت دراماتیکی از یقه‌ی تیشرت لیسا گرفت. "لیسا، نگاه کردن به این سوالای ریاضی باعث میشه دلم بخواد خودمو بندازم زیر تریلی، چی باعث شده با خودت فکر کنی که من کون کمک کردن به تورو دارم؟" وحشت از توی چشم هاش داد میزد. دختر مو بلوند خندید و دوست ژاپنیشو برای دلداری توی بغلش گرفت.

" نه راجب دیشبه، باور کن من از چند ماه پیش بیخیال این درس ریاضی شدم"

"عه؟" متعجب ابرویی بالا داد و به لیسا نگاهی انداخت.

Over&Over Onde histórias criam vida. Descubra agora