𝟭𝟘

356 64 54
                                    

- میتونم برای همیشه اینجا بمونم.
لیسا با حس کردن برخورد نفس گرم جنی با گردنش بهش فکر کرد.

خورشید طلوع کرده بود اما برف پنجره‌ی اتاق رو پوشونده بود و لیسا فقط می‌تونست نور ملایم صورتی رنگ آسمان رو تشخیص بده.

بوسه ای آروم روی پیشونی جنی کاشت و جنی توی خواب بغلش رو دور لیسا تنگ تر کرد. لیسا تا به حال توی زندگیش انقدر حس آرامش نکرده بود. داشتن جنی توی بغلش باعث میشد احساسی بهش دست بده که توصیفش براش سخت بود و نمی‌خواست این حس تمومی داشته باشه.

" جنی روبی جین کیم پاشو وقت مدرسست!"
صدای فریاد زنی از طبقه‌ی پایین به گوش رسید. مادر جنی بود و باعث شد دو دختر از شدت ترس از تخت بپرند.

" با اینکه برف باریده اما مدرسه هنوز بازه. قرار نیست به این راحتیا از زیرش در بری دختر جوان، حالا زود بلند شو صبحانه حاضره"

هر دو دختر سریع از تخت پا شدند و ترسیده بودند.

" اوه لعنتی! حالا چیکار کنیم؟ باید از پنجره بپرم بیرون؟"
لیسا که داشت از شدت ترس میلرزید پرسید.

جنی سریع سرشو تکون داد. " پدرم صبح زود سر کار میره ممکنه ببینتت!"

" جنی، صبحانه همین الان!"

" دارم میام مامان!" جنی متقابلا داد کشید.

" کارمون ساختست"
رو به لیسا که رنگش پریده بود زمزمه کرد.

" و از دوستت بپرس تخم مرغشو چطوری دوست داره!"

جنی و لیسا با چشم های از حدقه در اومده بهم زل زدند. مچشون گرفته شده بود.

دختر مو مشکی آروم از اتاقش بیرون زد و با احتیاط به سراغ آشپزخونه با دختر مو بلوندی که ترسیده پشت سرش قدم برمی‌داشت رفتند.

"اسمت؟"
میس کیم بدون اینکه چشم هاشو از بیکنی که در حال پختن بود برداره پرسید.

" لیسا"
جنی مضطرب جواب داد، که با خوردن کفگیر روی سرش از شدت ترس و درد آروم آخ کشید.

" دوستت زبون داره و میتونه خودش حرف بزنه!"
میس کیم با تحکُم به زبون آورد و برگشت تا با دختر تایلندی وحشت زده رو در رو بشه. " یا شایدم زبونشو موش خورده باشه؟"

لیسا آب گلوش رو قورت داد.
" نه خانومِ.. امم مادر جنی.. میس امم.. میس کیم!"

جنی با شنیدن دستپاچگی لیسا زیرلب پوزخندی زد که در نتیجه دوباره کفگیر روی سرش خورد.
" خندیدن توی آشپزخونه قدغنه! هر دوتون بشینید تا صبحانه بخورید!"
میس کیم با لحن دستوری بهشون اشاره کرد.

Over&Over Where stories live. Discover now