16

242 41 23
                                    

لیسا توی پیجامه اش روی مبل هال دراز کشیده بود. سه ساعت گذشته اونجا دراز کشیده و به سقف زل زده بود.

چهیونگ توی آشپزخونه مشغول پختن شام بود اما چی می‌تونستی برای یک مسافر زمان که هر دو دنیاش در حال از هم پاشیدن بود درست کنی؟ red curry(کاری قرمز غذای تایلندی) نودل های سرخ کردنی تایلندی همراهش دسرو و خوراکی های مختلف بهترین گزینه‌ی موردنظر دختر استرالیایی بود. رزی چون همزمان داشت چند کار مختلفو انجام میداد سس به همه جاش مالیده شده بود. خوشبختانه تاپ آبی رنگ بدون آستین و جین چسبانش توسط پیش بند پوشیده شده بود.

"این شبیه یه کابوس میمونه.. باورم نمیشه" گفت و موهاش به خاطر بخار جلوی صورتش ریخته بودند.

لیسا الان که دیگه باکره نبود حس متفاوت و بالغ بودن داشت. البته قبلا دوست پسر داشت و باهاشون بوسه هایی رو رد و بدل کرده بود اما همیشه حس بچه بودن داشت، حتی موقع هایی که با دوست هاش به پارتی می‌رفت و مست می‌کرد. رزی تنها کسی بود که لیسا راجع به این موضع بهش گفته بود و رزی چون می‌دونست که این چقدر اتفاق مهمی توی زندگی لیسا بود بنابراین دست به پختن غذا براش زده بود.
این ماجرا قرار نبود اینجوری پیش بره که رزی برای سرحال آوردن دوستش براش غذای مخصوص بپزه. باید در حالی که هردوشون روی مبل نشسته بودند و درحال تماشای فیلمای کلیشه ای عاشقانه بودند و درحالی که لیسا مشغول خوردن بستنیش بود رزی ازش می‌خواست که تمام جزییات ماجرارو براش تعریف کنه. قرار بود وقتی که بقیه اسم جنی رو می آوردند نگاهایی رو باهم رد و بدل کنند و ریز بخندند چون فقط اون دوتا می‌دونستند که شب گذشته چه اتفاقی افتاده بود.

اما خب این یک رابطه‌ی عادی نبود و پایان خوبی نداشت به خاطر همین چهیونگ داشت براش غذا می‌پخت و نقش مادرو به خودش گرفته بود. نمی‌دونست چه کار دیگه ای باید انجام میداد.

"قراره یک بار دیگه برای آخرین بار برم و جنی رو ببینم و ازش خداحافظی کنم. هرچیزی که لازم بودو راجب فلیپ وست دونستم و دیگه نیازی نیست که به اونجا برگردم."
لیسا یهویی موقع خوردن شام گفت.

رزی از روی تعجب مکث کرد و چنگالش توی دهنش موند چون لیسا تمام این مدت یک کلمه هم حرف نزده بود.

" قراره چی بهش بگی؟"

دختر استرالیایی با کمی دلشوره ازش پرسید. نمی‌خواست چیزی بگه که دوستشو بیشتر از این ناراحت می‌کرد.

دختر مو نارنجی آهی از ته دل کشید. "بهش میگم که مجبورم چند هفته ای رو برگردم به خونه تا پدر و مادرمو ببینم و بعد از سال نو برمیگردم. اینجوری میتونم ازش خداحافظی کنم و خیلی ناراحت نمیشه و با خودش فکر میکنه که من قراره برگردم."

Over&Over Where stories live. Discover now