نمیتونست از خیره شدن بهش دست برداره... اون پسر با اون پروانه ای که روی دستش بود زیبا ترین صحنه ای بود که تا به حال تو عمرش دیده بود...
جوری به پروانه ای که روی دستش بود نگاه میکرد انگار که اون پروانه واقعیه و اون بین دشتی از گل ها نشسته و داره با چشمای درخشانش نگاهشون میکنه و لذت میبره...
اون پسر با حرکاتش قلبشو برای اولین بار لرزونده بود... دستشو بالا آورد و زیر چونش گذاشت تا زاویه دیدش رو بهتر کنه.
انقدر به خیره شدن بهش ادامه داد که پسر متوجهش شد و نگاه سوالیشو بهش دوخت... با یکی شدن نگاهشون لبخند ریزی زد و سرشو پایین انداخت... شاید میتونست بعد از عکاسی اونو به خوردن یه قهوه داغ دعوت کنه.