اون دو از هم متنفر بودن... قطعا متنفر بودن!
با نگاهشون بهم چاقو پرت میکردن...
نقشه های خبیسانه ای برای هم میکشیدن...
برای نابودی هم تلاش میکردن...
وقتی بهم نگاه میکردن میشد میزان تنفری که از هم داشتن رو توی چشماشون دید...
ولی یه حس این وسط خودشو بین اون همه نفرت پنهان کرده بود... و اون حس زمانی خودشو به صاحبش نشون میداد که هر کدوم جدای از هم توی اتاقاشون مینشستن و با لبخند تلخی که حاصل عشق و نفرت بود به اون یکی فکر میکردن...