دوسش داشت...
با تمام وجود دوسش داشت...
نمیتونست به خودش دروغ بگه...
وقتایی که نگاه خیرهشو روی خودش حس میکرد ضربان قلبش به حدی میرسید که میترسید از شدت تند کوبیدن بقیه هم صداش رو بشنون...
ییبو اون مرد رو دوست داشت...
اما...
میترسید به زبونش بیاره...
از اینکه رد بشه میترسید... از اینکه دیگه نداشته باشتش... دیگه نبینتش... میترسید...
و نمیدونست فرد مورد نظر هم همین احساس رو بهش داشت......چه بد است عاشق باشی و نتوانی آن را مقابل معشوق بر زبان بیاوری...
و چه بد است از عاقبت گفتنش هراس داشته باشی، بی آنکه بدانی معشوق هم در انتظار داشتن توست...