خسته از اون همه درس خوندن، دستاشو به عنوان بالشت روی میز گذاشت و سرش رو بهشون تکیه داد. بیتوجه به اینکه پسری کمی اونطرف تر با لبخند ملیحی بهش خیره بود...
از روز اولی که پا توی این کلاس گذاشته بود با دیدن اون پسر، حس عجیبی توی دلش شروع به جوونه زدن کرده بود و الان اون جوونه به حدی بزرگ شده بود که دیگه جایی برای رشد کردن نداشت...
هربار که به اون پسر نگاه میکرد قلبش به طرز وحشتناکی شروع به تپیدن توی سینش میکرد جوری که انگار میخواست قفسه سینشو بشکافه و ازش بیرون بیاد...
هرکار میکرد نمیتونست نگاهشو ازش بگیره... هر حرکتش... هر حرفش... باعث میشد به این حس که مدتی بود اسمش رو نمیدونست باور داشته باشه... اون عاشق شده بود... عاشق همون پسر قد بلندی که چند تا میز جلوتر از خودش خوابیده بود و صحنه زیبا و جذابی رو برای ییبو ایجاد میکرد و باعث میشد برای چندمین بار قلبش یه ضربانشو جا بندازه....