بیتوجه به آدمای اطرافشون، دست تو دست هم روی پل به آرومی قدم میزدن...خداروشکر شب بود و با وجود ماسکای روی صورتشون کسی نمیتونست به راحتی شناساییشون کنه.
جان دست ییبو رو محکم تر گرفت و اونو به سمت لبه پل جایی که به رودخونه زیر پاشون دید نسبتا کاملی داشت برد. نفس عمیقی کشیدن و هوای آزاد رو توی ریه هاشون فرستادن._جان گا...
جان که روی میلههای پل خم شده بود و نگاهشو به رودخونه داده بود، با صدای ییبو به سمتش برگشت.
+بله بائوبی! چیزی شده؟
ییبو نگاهشو ازش گرفت و به ساختمونای بلند روبرشون خیره شد.
_همیشه آرزو داشتم میتونستیم با خیال راحت بدون اینکه انقدر خومونو بپوشونیم و به خاطر شناسایی نشدن مجبور باشیم وقتی که هوا تاریکه بیایم بیرون، هر وقت... هر زمان که دوست داشتیم میتونستیم بیایم بیرون و بیتوجه به همه چیز هرجایی که دلمون خواست بریم... دوست دارم آزادانه زندگی کنیم... بدون وجود دوربینایی که همیشه رومون زومن و هرجایی که میخوایم بریم همراهمون میان...
آهی کشید و نگاه غمگینشو به چهره ناراحت جان دوخت. با بغض ادامه داد:
_چرا گا؟ چرا ماهم نمیتونیم مثل بقیه مردم عادی زندگی کنیم؟
جان لبخند غمگینی زد و گونشو نوازش کرد.
+متاسفم ییبو... ولی ما مجبوریم همه این چیزا رو برای رسیدن به خواسته هامون تحمل کنیم...
_آخه تا کی؟ من نمیخوام تحمل کنم... دیگه نمیتونم تحمل کنم جان گا!
قطره اشکی روی گونهش سر خورد و قلب جان رو به آتیش کشید. بدون مکث اونو در آغوش گرفت و بین بازوهای گرمش فشرد.
_آه ییبو... خواهش میکنم گریه نکن... یه روزی همه چیز همونجور میشه که میخوایم... فقط باید صبر کنیم و قوی باشیم...
ییبو هم سری تکون داد و متقابلا جان رو در آغوش کشید. این راهی که شروعش کرده بودن رو باید هرطور شده بود به پایان میرسوندن... جان درست میگفت... اونا مجبور بودن تحمل کنن... ولی پایان هر سختی قطعا خوشی هست.