خسته از چهار ساعت موندن توی مسابقه بسکتبال، همونطور که به سمت سرویس بهداشتی میرفت دستش رو بالا برد و عرق روی پیشونیش رو پاک کرد.
به سرویس بهداشتی که رسید شیر آب رو باز کرد و دست و صورتش رو با آب خنک شست.
سرش رو بالا آورد و از توی آیینهی مقابلش به چهرهش خیره شد. فقط چهار ساعت گذشته بود ولی با این حال به شدت دلش برای جان تنگ شده بود. دوست داشت موقع مسابقه اون هم توی سالن میبود و تشویقش میکرد. اما این اتفاق نیفتاد...
آهی کشید و هدبند سفید رنگش رو از توی جیب شلوراکش بیرون آورد و دور پیشونیش بست.
با شنیدن صدایی متعجب سرش رو چرخوند و حیرت زده به فرد پشت سرش خیره شد._جان!
جان لبخندی زد و به سمتش رفت. ییبو رو در آغوش کشید و حلقه دستاش رو دور بدنش محکم تر کرد.
+ایندفعه هم بوبو کوچولوی من مسابقه رو برنده شد آره؟
ییبو اخمی کرد و لبهاش رو جلو داد.
_جان! چند بار باید بهت بگم من کوچولو نیستم؟
جان لبخند دندون نمایی به این حالت کیوتش زد و بیحرف سرش رو خم کرد و لبهای جلو دادهش رو بوسید. وقتی که دید ییبو هم داره همراهیش میکنه، به آرومی بلندش کرد و روی سنگ روشویی گذاشتش و بوسشون رو عمیق تر کرد.