police

90 27 1
                                    

شیائو جان، افسر پلیسی که دل در گروی سربازرس خود دارد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

شیائو جان، افسر پلیسی که دل در گروی سربازرس خود دارد.
اما آیا سربازرس وانگ او را می‌پذیرد؟ آیا قفس آهنینی که پر قدرت به دور قبلش پیچیده را برای او باز می‌کند؟

شیائو جان با ابروانی درهم بی‌آنکه سرش را از روی پرونده‌های بسیاری که مقابلش بر روی میز بودند بردارد، رو به فردی که مقابلش ایستاده بود با لحن همیشه سردش دستور داد:

+بگو سربازرس وانگ بیاد.

فرد احترامی نظامی گذاشت: اطاعت قربان!

لحظاتی بعد وانگ ییبو به تنهایی وارد شد. احترامی نظامی سر داده و سپس لب گشود:

_با من کاری داشتید قربان؟

شیائو جان سر بلند کرده به وانگ ییبو که جدی مقابلش ایستاده بود نگریست. اخمی که از سر دلتنگی بر ابروانش جای گرفته بود رخت بست. از طریق بینی نفس  عمیقی کشید. دو روزی میشد که او را ندیده بود و اکنون قلبش دیوانه بازی در‌می‌آورد.
با ابرو اشاره‌ای به صندلی چرمی کمی آن طرف‌ تر از میزش کرد.

+بشین.

سربازرس وانگ اطاعت کرده بر روی صندلی نشست.
شیائو جان بزاق دهانش را قورت داد و آرنج‌هایش را بر روی میز گذاشته انگشتانش را در هم قفل کرد.

+شنیدم تو بازجویی از هونگ‌یی بالاخره تونستی اطلاعات لازمو به دست بیاری. کارت خوب بود.

وانگ ییبو تنها سر تکان داد: وظیفه‌م بود.

شیائو جان نگاه خیره‌اش را از چهره بی‌حس وانگ ییبو گرفت و با اخمی کمرنگ پرونده مقابلش را بست.

+یه ماموریت جدید برات دارم.

_آماده‌ام.

ثانیه‌ای سکوت حکم فرما شد و سپس شیائو جان سر بلند کرده مجدد به سربازرس وانگ نگریست. پوزخند محوی بر لب نشانیده زمزمه نمود:

+میخوام امشب بیای خونه‌م.

𝙢𝙮 𝙞𝙢𝙖𝙜𝙞𝙣𝙚𝙨Where stories live. Discover now