بالاخره پیروز شده بودن...
با اینکه زخمی شده بودن ولی با تمام توانشون جنگیدن و دشمن رو با کمک همدیگه شکست دادن...
الان میتونستن با خیال راحت به شهرشون برگردن و کمی استراحت کنن... با همین فکر جان نفس آسوده ای کشید و به سمت ییبو که کمی اونطرف تر ایستاده بود و با اخم ریزی سرشو پایین انداخته بود رفت...
دستشو روی شونهش گذاشت و وقتی نگاهشو روی خودش دید، لبخند آرامش بخشی زد و سری تکون داد... با لبخندش لبهای ییبو هم به لبخندی منعکس شد و با عشق توی چشمای هم خیره شدن...+بالاخره تموم شد بوبو... ما تونستیم با هم از پسش بربیایم و دشمن رو شکست بدیم. مطمئنم اگه تو همراهم نبودی نمیتونستم بیشتر از این ادامه بدم.
سرشو جلو برد و بوسه ریزی روی لب هاش کاشت و زود عقب کشید.
+ممنون که همیشه کنارمی
ییبو لبخندی زد و متقابلا جان رو بوسید.
_ما باهم از همه چیز برمیایم جان! فرقی نمیکنه تو چه شرایطی باشیم، وقتی باهمیم از پس همه چیز برمیایم