Together

202 36 1
                                    

بالاخره پیروز شده بودن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

بالاخره پیروز شده بودن...
با اینکه زخمی شده بودن ولی با تمام توانشون جنگیدن و دشمن رو با کمک همدیگه شکست دادن...
الان می‌تونستن با خیال راحت به شهرشون برگردن و کمی استراحت کنن... با همین فکر جان نفس آسوده ای کشید و به سمت ییبو که کمی اونطرف تر ایستاده بود و با اخم ریزی سرشو پایین انداخته بود رفت...
دستشو روی شونه‌ش گذاشت و وقتی نگاهشو روی خودش دید، لبخند آرامش بخشی زد و سری تکون داد... با لبخندش لبهای ییبو هم به لبخندی منعکس شد و با عشق توی چشمای هم خیره شدن...

+بالاخره تموم شد بوبو... ما تونستیم با هم از پسش بربیایم و دشمن رو شکست بدیم. مطمئنم اگه تو همراهم نبودی نمی‌تونستم بیشتر از این ادامه بدم.

سرشو جلو برد و بوسه ریزی روی لب هاش کاشت و زود عقب کشید.

+ممنون که همیشه کنارمی

ییبو لبخندی زد و متقابلا جان رو بوسید.

_ما باهم از همه چیز برمیایم جان! فرقی نمیکنه تو چه شرایطی باشیم، وقتی باهمیم از پس همه چیز برمیایم

𝙢𝙮 𝙞𝙢𝙖𝙜𝙞𝙣𝙚𝙨Where stories live. Discover now