وارد خونه شد و با بوی نسبتا خوشمزه ای کنجکاوانه به سمت آشپزخونه رفت. ییبو رو دید که پشت بهش مشغول غذا درست کردن بود. لبخندی زد.
+اهم
ییبو به سرعت برگشت و ترسیده دستشو روی قلبش گذاشت.
_جان! ترسوندیم. از کی اینجایی؟
لبخند جان عمیق تر شد و دست به سینه به دیوار پشت سرش تکیه داد. با چشمای ریز شده به دور تا دور آشپزخونه که در حال نابودی بود نگاه کرد.
+وانگ ییبو تو اینجا دقیقا داری چیکار میکنی؟
ییبو آب دهنشو قورت داد و لبخند دستپاچه ای زد. میدونست که تمیزی از هرچیزی برای جان مهم تره و صد البته که به یاد داشت جان چند باری بهش تذکر داده بود که پاشو تو آشپزخونه نذاره.
_هی...هیچی گا. فقط دلم خواست غذای امروزمونو خودم بپزم
جان دستاشو پایین انداخت و آهی کشید. نگاه کوتاهی به ییبو انداخت و سری تکون داد. پوزخندی زد و به سمت میز و صندلی که وسط آشپزخونه بود رفت و روی یکی از صندلی ها نشست.
+خب حالا بگو ببینم چی درست کردی؟
ییبو خوشحال از اینکه جان از کارش عصبانی نشده به سمت غذایی که درست کرده بود رفت و داخل بشقابی که براش آماده کرده بود ریخت. به سمت جان برگشت و با لبخند بشقاب رو جلوش گذاشت و خودشم روی صندلی کنارش نشست.
چاپ استیک رو برداشت و به دست جان داد._امیدوارم خوب شده باشه
جان هومی گفت و همونطور که ییبو با کنجکاوی بهش نگاه میکرد مشغول خوردن شد. بعد از چند دقیقه کوتاه چاپ استیک رو توی پشقاب گذاشت و نگاهشو به نگاه خیره و مشتاق ییبو داد. لبخندی زد و یه تای ابروشو بالا انداخت.
+خب باید بگم که ایندفعه دستپختت بهتر شده
ییبو لبخند ذوق زده ای زد و دستشو به سمت چاپ استیک جان دراز کرد. یکی از دامپلینگ ها رو برداشت و به سمت دهنش برد.
_خب پس بیشتر بخور
جان که بیشتر از اون نمیتونست بخوره با قیافه کج و کوله ای به دامپلینگی که جلوی دهنش گرفته شده بود نگاه کرد.
+سیر شدم!
و بعد نگاهشو به ییبو داد تا واکنشش رو ببینه.
پسر روبروش به تخس ترین حالتش درومده بود و جان سعی میکرد به زور خندشو نگه داره.
ییبو لباشو با دلخوری جلو داد و چاپ استیک رو توی بشقاب برگردوند._باشه پس...
نگاه کوتاهی به جان انداخت و با یه حرکت سریع بشقاب رو روی میز جابجا کرد و به سمت خودش کشید.
_حالا که تو نمیخوری خودم میخورم
و با عجله دامپلینگ هارو توی دهنش چپوند...
ثانیه ای بعد نگاه حیرت زدشو بالا آورد و به چهره جان داد که به زور خودشو برای نخندیدن نگه داشته بود. به سرعت از پشت میز بلند شد و به سمت سینک رفت و هرچی تو دهنش بود رو بیرون ریخت. دهنشو شست و با حالت چندشی به سمت جان چرخید._چرا نگفتی شور شده؟ وای خدایا این چه سمیه من درست کردم
جان دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و با صدای بلندی به خنده افتاد و روی صندلی ولو شد. ییبو هم که خنده جان رو دید آروم آروم شروع کرد به خندیدن...