_بچه به دنیا اومد!
با شنیدن صدای پرستار، لبخند دندون نمایی روی لبهاش نشست و به سرعت از روی صندلی بلند شد.
+میتونم..میتونم ببینمش؟
_چند دقیقه دیگه میاریمش پیش پدر امگاش. توی اتاق امگاتون میتونین منتظر دیدنش باشید.
جان سری تکون داد و با قدم های بلند به سمت اتاقی که ییبو داخلش بود رفت.
با دیدن امگاش که چشم هاش رو بسته بود و روی تخت دراز کشیده بود، نفس عمیقی کشید و به سمتش رفت. دستش رو توی دستاش گرفت و به آرومی زمزمه کرد:+عزیزم..چشم هات رو باز کن
ییبو چشم هاش رو به آرومی باز کرد و با دیدن جان لبخند کم جونی زد.
_پدر شدنمونو تبریک میگم
جان هم متقابلا لبخندی زد و دست امگاش رو توی دستاش فشرد. همون موقع پرستار همراه با کالسکه ای که بچه داخلش قرار داشت وارد اتاق شد و به سمتشون اومد. نگاه ییبو و جان مشتاقانه روی پچهشون بود.
پرستار بچه رو از توی کالسکه بیرون آورد و اون رو به سمت جان گرفت.*بفرمایید. اینم از گل پسرتون
جان نفس عمیقی کشید و مضطرب به آرومی و با احتیاط بچه رو گرفت. نمیتونست باور کنه اینی که توی بغلشه بچه خودش و ییبوئه..
همونطور که اشک توی چشم هاش جمع شده بود نگاهش رو به ییبو داد و زمزمه کرد:+باورم نمیشه بالاخره پدر شدیم
ییبو هم اشک توی چشم هاش جمع شده بود. دست هاش رو به سمت بچه دراز کرد.
جان با دیدن دست هاش و فهمیدن منظورش، به سرعت خم شد و بچه رو به آرومی توی دست های امگاش گذاشت.
ییبو نگاهش رو به بچه ای که در آغوش داشت داد. لبخند بزرگی روی لبهاش نشست. باورش برای خودش هم سخت بود.
جان نگاهش رو بین امگاش و بچه کوچیکشون چرخوند و در آخر خم شد و بیمقدمه لبهای ییبو رو به بوسه کوچیکی مهمون کرد و بعد عقب کشید.
ییبو لبخندی زد و نگاهش رو بهش داد.
جان یکی از دست هاش رو روی گونه ییبو و اون یکی دستش رو روی بدن کوچیک بچهشون گذاشت.+ممنونم ییبو...ازت ممنونم که این زندگی رو برام ساختی