گوشیش رو برداشت و ساعت رو چک کرد. زمانش رسیده بود. بالاخره میتونست بعد از سه هفته دوری و دلتنگی وایت پیونی قشنگش رو ببینه.
لبخند کمرنگی روی لباش جای گرفت و به سمت کمد لباسیش رفت. یه کاپشن سفید با یه کلاه بافت همرنگش پوشید و با برداشتن گوشیش از خونه خارج شد.
برف مثل لحافی نرم و خنک روی زمین پهن شده بود و همه جا رو سفید پوش کرده بود. از آسمون هنوز هم دونه های کریستالی برف میبارید و حجم لحافی که روی زمین بود رو بیشتر میکرد.
نفسش رو به آرومی بیرون داد و به سمت جلو قدم گذاشت.
با رسیدن به مکان قرارشون سرشو دور تا دور محوطه چرخوند و بالاخره چشماش کسی رو که دنبالش بود رو پیدا کردن. لبخند شیرینی روی لبهاش نقش بست و دستاشو به سمت عزیزترینش دراز کرد تا اون رو در آغوش بگیره.
ییبو با چشمایی که از شدت شوق پر از اشک شده بود، با دیدن آغوش باز و منتظرش با خوشحالی و دلتنگی به سمتش دوید و خودشو توی اون آغوش گرم و نرم پنهان کرد.
دستای مشتاق جان همونطور که توی جیب کاپشنش بودن به سرعت دورش پیچیدن و سرشو توی موهاش فرو برد.
ییبو هم با خوشحالی چشماشو بست و دستاشو دور بدن عشقش حلقه کرد.
هر دو میدونستن هیچ کلمه ای نمیتونه دلتنگی و عشق عمیقشونو توصیف کنه. پس بدون زدن هیچ حرفی، توی اون هوای سرد و برفی، از آغوش گرم هم لذت بردن.