p 1

28 2 0
                                    

«من... اون...... ما... یه شب..... دریا..»

و من دیدم.....دیدم مرگ را رقصان در لباس عشق!.......

(همه چیز ازونجایی شروع شد که دیدمش.....و بعدش، لعنت بهم به چشماش نگاه کردم:
با بلند شدن زنگ ساعت از ارتفاع ساختمون سقوط کردم و افتادم رو تختم.....همیشه همین بود،تنها یک کابوس میدیدم، سقوط! و هیچوقتم بهش عادت نکردم.. هربار که پرت میشدم رو تخت تمام تن و تشکم خیس عرق بود، چرا هیچوقت با سقوط کنار نیمدم؟
اصن چطوری بعضی آدما سثوط رو دوست دارن؟ چشمامو چندباری باز و بسته کردم، حداقل توی اتاق نوری نبود که مثل تیر چشمامو اذیت کنه...نگاهی به اطراف انداختم،هیچی تو اتاق نبود بجز ردیف کمد یه تخت و میز کنارش. هیچوقت از شلوغی خوشم نمیومد... تا قبل از اون! صدای برخورد بال پرنده ها به شیشه پنجره تو اتتق پیچیده بود، شاید داشتن از بارون فرار میکردن.
نمیخواستم از تخت بیام پایین،پتورو بیشتر دور خودم پیچیدم و چشم دوختم به هوای خاکستری و بارونی پشت پنجره.انگار سنگ بهم چسبیده و توانایی حرکت نداشتم.
ساعت چند بود؟هوا بدجوری گرفته و صدای برخورد قطرات به شیشه ها میومد.پاییز!
کمی طول کشید تا به حالت کارخونه دربیام،میدونستم که اگر بخوام توی اپارتمام راحت زندگی کنم و سب گشنه نخوابم، باید خودمو جمع کنم و برم سرکار....
با اکراه و تعلل، لبه تخت نشستم و بدون پلک زدن زل زدم به دیوار نم برداشته مقابلم.پاهام روی سرامیکهای تیره رنگ سرما رو جذب کردن و فرستادن به تمام بدنم...کم کم کل وجودمو گرفت.... با خودم فک کردم اگر میتونستم همین الان میرفتم تویه کافه و قهوه سر میکشیدم.
کم کم مغزم بیدار میشد. که یچیز به سرعت عبور کرد امروز چندشنبه بود؟.....یکشنبه....مامان!....مامان دیگه کیه؟؟؟
بلخره تونستم ازون دیوار دست بکشم و به ساعت نگاه انداختم. ساعت نه بود....چیییی؟؟ نه!؟!
لعنتی.....
سریع از جام پریدمو داخل دسشویی شدم....وقتی داشتم ریشامو میزدم انقدر عجله داشتم که صورتمو زخمی کردم .حتی وقت نکردم به اینه یه نگاه بندازم
یادم موند که دستمال توالتم بخرم داره تموم میشه.!
سوییچو برداشتم و درو پشت سرم بستم.
بارون نم نم میزد و شیشه های ماشین بخار میکردن، مردم پیاده از ترس خیس شدن هرکدوم یچیزی گرفته بودن روی سرشون و میدوییدن. صدای گوینده اخبار رادیو که پارازیت داشت و بوق ماشینها و افتادن بارون روی سقف و...... برای لحظاتب صدای گوینده واضح شده
«و قتلی دیگر اینبار در جنوب شهر، مردم در وحشت از قاتل سریالی زنان!» چه اسم مزخرفی... چه حرف مزخرفی! ماشین رو پارک کردم و تا در مغازه برسم خیس شدم.کره کره رو بالا کشیدم و درو باز کردم و وارد شدم.تاریک بود...هیچ گرمایی نداشت.
کمی جلوی در منتظر ایستادم و تو دلم خدا خدا میکردم که جیهیون نرفته باشه که با پارک شدن ماشین سفید رنگ مقابل مغازه نفسی راحت کشیدم.
دستی براش تکون دادم و پیاده شد.چهره اش شاد و زنده بود.

×چطوری کیم؟

_میگذره....

×مثل همیشه!

*Mio caro» Where stories live. Discover now