p16

3 0 0
                                    

+اقای کیم...!

احساس کردم یکی صدام زد... یکی که داشت برای زنده موندن تقلا میکرد، چرا میخواست زنده بمونه؟ چرا من رو صدا کرد؟ من خودم مرگم.
با صدای بلند خندهای جین و هوصوک، بلخره چشمامو باز کردم.....طبق معمول چند دقیقه ای طول کشید تا لود بشم و بفهمم کجام، نور کم جون خورشید بزور تو اتاق چنگ مینداخت.....یچیزی رو صورتم یخ زده و خشک شده بود.. یچیزی مثل نوشیدنی ای که دیشب ریختم رو خودم!
از جام بلند شدمو و نگاهش کردم.....مردک روانی، تو این سرما لباسشو دراورده بود....پتورو انداختم روش.
یه لحظه احساس کردم از بین لبهاش بخار میاد بیرون!
نمیدونم.... شاید واقعا بود!
یه لحظه سر جام میخکوب شدمو به خودم نگاه انداختم....خب...لباسم تنم بود، میدونی.....
پنجره رو بستم و سریع از اتاق رفتم بیرون....

×چه عجب...

_صبح بخیر

صدای جین از آشپزخونه بلند شد

×ظهر بخیر!

_مگه ساعت چنده؟

×2بعدازظهر!

_یونگی کجاست؟

&دسشویی...

رفتم پیش هوصوک که طبق معمول سرش تو گوشی بود.

_بیا موهامو کوتاه کن.

با چشمای گرد و ابروهای بالا پریده نگاهم کرد

×چشم قربان دیگه چی؟

_مسخره نشو حوصله ندارم!

×به تخمم که حوصله نداری، برو صورتتو بشور اول حالم بهم خورد.

چند لحظه ای خیره شدم بهش.بعد لگد محکی به صندلیش زدم که باعث شد ساق پام خورد بشه

×گاییدمت!

_بیا بخورش!

یونگی انگار خودشو تو توالت غرق کرده بود بیرون نمیومد.با مشت محکم میزدم به در

_مین یونگی بیا بیرون..
_......
_بیا بیرون مرد!

صدامو بردم بالاتر

_مردی اونتو؟

_انقد زور نزن نمیاد!

_لعنت بهت بیا ....

همینطوری جلوی در واستاده بودم و  به پام که زخم شده بود خیره شدم... کِی زخم شده بود؟ دیشب؟

×تهیونگ برو اون پسره رو بلند کن غذا بخوریم.

به جین نگاه کردم که داشت ظرفارو روی میز میذاشت
لعنتی زیر لب گفتمو رفتم سمت اتاق.
مثه یه معتاد که بهش جنس نرسیده توخودش مچاله شده بود.
فقط میتونستم زخمای روی کمر و موهای مشکیشو ببینم.

_بیدار شو!

چرا امروز همه مردن؟؟؟؟حالا دیگه اینم جواب منو نمیده!

*Mio caro» Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora