p9

3 1 0
                                    

دایره جماعت سالخورده و حسرت کشیده... دایره جماعت احمق و..... غمگین!
دیگه به یاد نمیاوردم بچگیم به چه چیزایی فکر میکردم.. آرزوهام؟... میخواستم اونفدر قوی بشم که تمام بدی هارو شکست بدم... بدی...!
بعد اینکه یونگی رفت،خسته و کوفته نشستم رو صندلی و لیوان چاییو گرفتم تو دستام، چشمامو بسته بودمو سعی کردم یکم گرم بشم و آروم.صدای گریه هاش هنوز توی گوشم بود...

موبایل لعنتی تو جیبم لرزید...

_بله؟

×تهیونگ، مامان حالش بده....

_مثه ادم توضیح بده ببینم چیشده،کجایین؟

×اومدیم ججو دیدن خاله،از پله لیز خورد انگار سرش ضربه خورده. الان بیمارستانیم زود بیا.

_من بیکار نیستم،نمیتونم بیام!

صداش رفت بالا و شبیه جیغ شد

×توی عوضیِ لعنتی، اون مادرته، اصن معلوم نیست زنده بمونه یانه!چطور میتونی این حرفو بزنی؟!!!

_هزینه بیمارستانو میریزم به حسابت،شبم بیدار نمون
کسی با شکستن سرش نمیمیره!حالا اصن تهشم مرد!!

دیگه نزاشتم حرفی بزنه،موبایل پرت کردم رو میز و دوباره چشمامو بستم.
یونگ وو....زن بیچاره.....یونگی رو دوست داشت ولی اون احمق مدام سر و گوشش میجنبید! به هر حال پنج سال تحمل کردن همچین ادمی کار هرکسی نبود...ولی ازین دنیای نکبتی راحت شد!
یونگی کجا رفت!بلایی سر خودش نیاره احمق!
چرا نمیزارن یه دیقه استراحت کنم؟؟؟
دوباره موبایل براشتم اینبار شماره یونگی رو گرفتم.
"مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد"
دوباره گرفتم
"مشترک مورد نظر در دس...."
یه شماره دیگه رو گرفتم

_هوصوک....تو از یونگی خبر داری؟

_اومد اینجا قضیه یونگ وو رو فهمیده بود داغون بود

_نمیدونم ،میگم نمیدونی کجا رفته،ممکنه کجا بره؟

_من بهش زنگ زدم جواب نمیده میگم....

گونه ها و دماغش از سرما قرمز شده بود و با چشمای درشتش وایستاده بود مقابلم و زل زده بود به منکه با ابروهای درهم رفته مشغول حرف زدن بودم، سریع رومو ازش گرفتم و اهمیتی بهش ندادم.

_ممکنه بیاد پیشِ تو؟...نه نمیشه....برو خونش، به جینم زنگ بزن...مرتیکه روانی ببین چیکار میکنه....

_من؟ نمیدونم....مشتری هم دیگه ندارم....شاید اومدم....

_باشه،فعلا.

گوشیو قطع کردم و لیوان چایی رو سر کشیدم...طعم تلخش تو دهنم میپیچد و گرماش به کل بدنم میرسید

+سلام!
دلم میخواست برم یقه اشو بگیرم بگم، با اون چشمات اونطوری نزل نزن بهم!

_سلام، چی میخوای؟

*Mio caro» Where stories live. Discover now