p11

3 0 0
                                    

_این چیه چقدر بوش خوبه!

×تو مثلا گلفروشی؟ نمیدونی اسم گلا چیه!

در همون حال که به سمت گلها خم شده بودم، به جین نگاه انداختم که داشت خاک و کودشون رو درست میکرد.... هروقت تو گلخونه مشغول کار میدیدمش حالش خوب بود و انگار فقط برای ساعاتی از روز دوباره جوون بود،دوباره اون تارموهای سعید روی خط ریشش قهوه ای رنگ بودن.... هروقت به گلها نگاه میکرد چشمامش برق میزد و محوشون میشد، مثل یه جوون احمق و ساده... که یروز بعدازظهر میره جلوی خونه همکلاسیش برای گرفتن کتاب و اونجا... بین در، یه دختر رو میبینه با تاپ و شلوارک و موهای بلند بهم ریخته، که بخاطر اینکه بهش زل زده بود با لگد میزنه بین پاهاش... یه پسر جوون و احمق که عاشق خواهر بهترین دوستش میشه و........

_دهنتو ببند بگو چیه.

×این یه نوع کاکتوسه از خودش هیچ بویی نداره، بهش میگن ایپونتیا یا انجیر تیغی. تو بویاییت مشکل پیدا کرده!

لباسمو بو کردمو و فهمیدم بوی عطر از خودمه....جین به حالت معناداری بهم نگاه انداخت سیگارمو روشن کردم و ترجیح دادم از همون دور نگاهشون کنم.

_خیلی زشته......

×اینجا سیگار نکش! فردا صبح میخوایم بریم ججو، میای؟

بی اهمیت به حرفش، پکی به سیگارم زدم

_واسه چی؟

×بریم یکم حال و هوای یونگی رو عوض کنیم.... بیچاره

_حالا ببینم چی میشه،فک نکنم....

×یجوری حرف میزنی انگار کلی قرداد و جلسه با شرکتای خارجی داری! یه مغازه فکستنی داری دو روز ببندش بیا دیگه.

_خیل خب....فقط من پول ندارما...خرجم با خودت‌

+لازم نکرده نمیخواد بیای....بمون تو همون مغازت.

_منکه از همون اول گفتم....

صدای یه پسر از ته محوطه بلند شد.

~اقای کیم، گلارو گذاشتمم!!

_خیل خب دیگه من برم .فعلا.

×شب یادت نره!.....خرجت با خودم....بیا!

خندم گرفت ،سری تکون دادمو رفتم سمت ماشین.
هوا ابری و گرفته بود...اگر بارون میومد که نمیتونستیم بریم.

یه پسر که اون دختره رو هرروز دنبال میکرد، دروغ نگم دختره هم کم کم ازون خوشش اومد، بایدم میومد
خوشگل و مهربون و عاشق پیشه! و البته احمق تا اینکه یروز دیگه نتونست طاقت بیاره و رفت جلو، میخواست با اون دختر ازدواج کنه.
حوصلم که سررفته بود ،چندباری خواستم برم کافه..صدای شرشر بارون و برفک رادیو حالمو بدمیکرد ولی نرفتم،نمیدونم،فک میکردم حالا پسره پیش خودش فک میکنه این مرده دنبالمه.....از صبح تاحالا ندیدمش.....دیروزم ندیدمش.....و پریروز....و دیروز پریروز....و همینطور....یک هفته اخیر.
چندسال بود نرفتم ججو؟؟ ده سال؟ بیشتر؟ یادم نمیاد......فقط یادمه وقتی بابام بود با اون رفتم.....
حتی یادمه چندباری یوری بهم گفت بریم، ولی من نرفتم.یوری...
برای اخرین بار به کافه نگاه انداختم و سوار ماشین شدم. شاید اخر یکی از همون سرنگا جونشو گرفته بود
توراه خونه، رفتم خرید یسری خوراکی بگیرم چون یخچالم خالی بود، صدای تلویزیون که فروشنده رو اخبار گذاشته بود تو کل مغازش به گوش میرسید

*Mio caro» Where stories live. Discover now