p13

2 0 0
                                    

کرمای شب تاب جلوی در....بالا سرمون....با چشمم دنبالشون میکردم که یه شب تاب خیلی بزرگتر دیدم... اونقدر بزرگ که همتای ماه بود... فقط، مشکی بود... دوتا شب تاب مشکی، درست مقابلم..... علت درخشیدن ستاره ها..!
سریع رومو ازش گرفتم، در نیمه باز بود، رفتیم داخل.
هیچکس نبود بجز یونگی که روی کاناپه روبروی تلويزيون دراز کشیده بود.بر با سر به پسره که همونجوری جلوی در وایستاده بودم اشاره کردم که بیاد دنبالم.... از کنار مبل رد شدیم بریم سمت اتاقا که صدای خدش داره یونگی بلند شد.

×تهیونگ تویی؟ اون کیه باهاته؟

سریع چرخیدم سمتش هنوز چشماش بسته بود. مرتیکه روانی با اجنه در ارتباطه این از کجا فهمید.
با تعجب وایستاده بودم و نگاهش میکردم.
چشماشو باز کرد و چرخوند سمت ما
چیزی نگفت. جونگکوک سریع از کنارم رد شد و رفت سمتش

+اه...سلام..من جونگکوکم!

×سلام...خوش اومدی راحت باش، منم م یونگی ام.

بعدازینکه خوب براندازش کرد، چشماش چرخید سمت من.

×خب، کیم...نگفتی این پسر کیه؟!

_خودمم درست نمیدونم.

اون پسره با ابروهای بالا پریده چشماش بین منیکه خسته و کلافه ساک بدست وایستاده بودم و یونگی که
مشکوک سرشو تکون میداد،میچرخید. بعد ازینکه یبار دیگه نگاهمون انداخت دوباره خوابید .
منم راه افتادم سمت اتاقا....در اولین اتاقو باز کردم که دیدم جین لخت داره موهاشو خشک میکنه.
نگاه کردم جونگکوک با دهن باز خیره بود بهش و انگار لبخند داشت.....
انگار جفتمون محو منظره روبرومون شده بودیم که بهوصدای فریادش بلند شد

×درو ببند مین یونگی حرومزاده!

خوب شد که ما فقط پشتشو دیدیم! سریع درو بستم و رفتیم سمت یه اتاق دیگه....درو باز کردم که هوصوک روی تخت دراز کشیده و سرش تو گوشی بود. وقتی مارو دید از جاش بلند شد

×سلام! دیر رسیدی.

_اره....یه مشکلی پیش اومد....

بعد چشاش روم زوم شد و زد زیر خنده

_چیشده..چه مرگته؟

×قیافتو تو اینه دیدی؟چرا دماغت ترکیده!؟

_ولش کن مهم نیس...‌

با لبخند به جونگکوک نگاه کرد

×این پسره کیه؟

+ من دوستشم... جونگکوک!

×خوشبختم پسرجون، منم هوصوکم.

تو اتاق دوتا تخت بود. دستمو بردم پشت کمر جونگکوکو هلش دادم جلو.

_برو اونجا یه تخت خالی هست.

ولی هوصوک جلوشو گرفت و گفت

×اون جای یونگیه.... نمیشه کاریش کرد، خودت که میدونی!

*Mio caro» Where stories live. Discover now