p21

1 2 0
                                    

×یسر بیا خونه

_واسه چی؟

×من چه میدونم....مامان گفت

_باشه.

تنها چیزی که بین این همه گرفتاری انتظار نداشتم، دیدن مامان بود.
درو قفل کردم و رفتم سمت ماشین سعی کردم از همونجا داخل کافه رو ببینم با ماشینایی که از جلوم رد میشدن امکان دید نبود. بیخیالش شدم...ولی یه چیزی پشت اون استخونای سینه ام مدام میگفت برو ببینش حرومزاده لعنتی....مغزمم با تفنگ نشسته بود رو تختشو فقط زجه زدنشو تماشا میکرد.... مثه خودم.... برو ببین حالش خوبه؟

همیشه وقتی پا میزاشتم به اون کوچه و خونه رو میدیدم حالم بد میشد عین یه قبر بزرگ پر از مور و ملخ که تمام روحمو ازار میداد. در باز بود، گفتم شاید کار تهیون باشه. رفتم داخل
برقا خاموش بود.

_تهیون....!!!

_اصن کسی اینجا ه......

یه دختر دیدم با چشمای وحشتزده خیره نگاهم میکرد.
پایین موهای بلوندش قرمز شده بود،رنگ کرده بوده؟ انگار نفس نمیکشید،رد مشکی خط چشمش با اشک روی صورتش مونده بود،دستای رنگ پریده و خون الود یه زنو محکم گرفته بود.....یه زن..... خیلی شبیه مامانم بود.... از دست چروک افتادش خون میومد و دورشو گرفته بود
لباس کوتاه و زننده صورتی رنگ اون دختر آغشته به خون اون زن بود....
انگار تویه خلأ فرو رفته بودم.... دو قدم،رفتم جلوتر
تونستم صدای نفسای لرزون و سنگین اون دخترو بشنوم. زن افتاده بود روی زمین خونه اش....درحالیکه
ناشیانه رگ دستشو بریده بود.
مارو خبر کرده بود تا شاهدِ مرگش باشیم.

×نفس....نفس نمیکشه.... نفس نمیکشه...

_چیکار کردی؟

دوباره بغضش ترکید

×من...من.... من اومدم تو...بعد...دیدم...دیدم افتاده...افتاده خونریزی داره...جوا...جواب نمیداد...من کاری...من...

دیگه انگار نمیتونست نفس بکشه....یخ کرده بود.
دیدمش....یه دختر بچه هشت ساله رو.... با اون چشمای عسلی رنگ و براقش...البته بخاطر اشک،دونههای اشک روی صورتش برق میزد... با اون عروسک داغون و یجورایی ترسناکی که من با پس اندازام براش خریده بودم.... از پشت در اتاق شنيده میشد صدای داد و دعواها.... پناه اورده بود به من!
کنارم خوابوندمش ولی میدیدم که کل شب شونه هاش میلرزن....یادم هست اخرین باری که از ته دل خندید، وقتی خبر دادن بابا مرده.
من اونشب از بالای پله ها دیدم بابا داشت بزور دامنشو در میاورد،دامنِ کوچولوشو....ولی مگه دستای یه دختر بچه میتونست جلوشو بگیره؟ دیدم جلوی دهنشو گرفته بود و در گوشش چیزی زمزمه میکرد....من دیدم که چشمای سرخ شده از اشکش چرخید سمت من و.......فرار کردم.....
من دیدم که یه دختر چجوری شکست و اون تکه های ترک برداشته رو با کرم پودر و خشم نسبت به دیگران، پوشوند..... دیدم کبودی ها و زخم های روی تن یه دختر نه ساله رو....
دیدم زخمهای یه پسر ده ساله رو..... ولی هیچکدومو بغل نکردم
فقط فرار کردم....
نشستم رو زمین و سرشو گرفتم بین بازوهام..... موها و کل تنش بوی عطر تلخ مردونه میداد.....‌... حس میکردم که لباسم یواش یواش داره خیس میشه
بازوهامو محکم با اون انگشتای ظریف و شکننده اش گرفته بود.... انگار داشت با یه چیزی میجنگید
اروم لبامو گذاشتم روی موهاش. نگاهم به اون زن بود.... حتی موقع مرگم چشماشو روی دنیا بسته بود.

*Mio caro» Where stories live. Discover now