p28

6 1 0
                                    

دقیقا مقابل چشمهامون ماه بود و برج نامسانی که دور بود... و چرخ فلک....

_باور کن اگر اون بالا کاری بکنی.....اگر کاری بکنی....

+نمیدونی میخوای چیکار کنی....چون نمیتونی کاری بکنی!

_خیل خب پس برمیگردیم.

سرمو انداختم پایین و راهمو کشیدم رفتم....یخورده که دور شدم فهمیدم کنارم نیست، برگشتم سمتش....
میون اون جمعیت با بستنی توی دستش و سویشرت نارنجی شبرنگش همینجوری مثه سربازای شکست خورده وایستاده بود و نگاهم میکرد....بهش گفتم اینو نپوشه ولی گوش نکرد.....تو شب عین یه گوله آتیش بین جمعیت میموند!
چشماشو میتونستم ببینم ازون فاصله و لعنت بهش..... سیگارو پرت کردم زمینو برگشتم.نهایتش خودشو مینداخت و منم همراهش میپریدم!
ازون بالا.....اون خونه های کوچولو و نورای کوچولو تر... و منیکه اولش از ترس خشک شده بودم.ما بودیم و سکوت و ستارهایی که مدام بهشون نزدیکتر میشدیم.
با گل نارسیس تو دستش ور میرفت

+چرا نارسیس؟ توکه میدونی من رز ابی دوس دارم.

_ چون خودم نارسیس دوس دارم، میخوام یاد من بیفتی.

مثلا میخواست ادامو دربیاره، جلوی خندمو نگرفتم چون اصن خندم نگرفت تو اون موقعیت.
یهو از جاش بلند شد‌ و دستاشو باز کرد

+جهان زیر پامونه!

_بخدا قسم جئون جونگکوک! بشین سرجات.

+ببین الان به اسمون نزدیکتر شدیم.....ماهو ببین!

چهره اش جدی شد و زل زد به آسمون.

_بشین!

+...... باید پرواز کنم.

_نه!

+داره صدام میکنه

داشت پاشو میزاشت روی لبه کابین که سریع لباسشو گرفتم و نشوندمش.

+ باور کن برمیگردم خونه!

_برگرد..... سیگار به منم بده.

کل تایمی که توی چرخ فلک بودیم، اون نگاهش به زیر پاش بودو من نگاهم به اون و دود سیگاری که،از،بین لباش میرقصید و محو میشد.

+بریم سوار قایق بشیم!

_بمیرمم نمیام.

+میای....

پاهام از بس پدال زده بودیم درد گرفته بود چون اون جناب هر چند لحظه یبار محو دریاچه و موج هاش میشد و فراموش میکرد که دونفریم!

_بستنیت اب شد!

+مالِ تو.

اونشب سه تا بستنی خوردم.

+بنظرت بریم زیر آب، چه رنگی میشیم؟ سبز؟ آبی؟ خاکستری؟

_رنگِ خودمون.

*Mio caro» Where stories live. Discover now