p25

1 1 0
                                    

خب، اینبار هیچ کتابی نخوندم.....چون اصن نتونستم برم کتابخونه!
پسرک اومده بود خونه ام تاباهم فیلم ببینیم او دستش یه جعبه پر الکل بود! و.....
نمیدونم، رفت دسشویی، منم نشسته بودم، فیلم شروع شده بود،یکم گذشت داشتم یکی یکی از هرکدوم ازون الکلا یذره مزه میکردم ببینم کدوم بهتره که برای اون بریزم..... و اون، بیرون نمیومد.....در زدم،جوابی نداد...
رفتم تو اشپزخونه یکم خوراکی بردارم که یهو صدای بلند و بدی از تو دسشویی شنیدم. ترسیدم، سریع رفتم و محکم در میزدم... صداش میکردم اما جواب نمیداد.
اومدم داد بزنم که... فهمیدم در قفل نبود، بازش کردم...
آه... عزیزِ من.......
دوست ندارم بخاطر بیارم...
سرنگ توی پوستش گیر کرده  و روی سرامیکا پخش زمین شده بود درحالیکه بدنش میلرزید و مردمک چشمهاش برگشته بود، فکر نکردم فقط دوییدم سمتش، بزور دستم رو گذاشتم بین دندونهای بهم قفل شده اش و سوزن رو کشیدم بیرون، خون از رگش روی زمین میریخت و من نمیدونستم سرش رو توی آغوشم نگه دارم یا کفی که از دهنش بیرون میریخت رو پاک کنم یا جلوی خونریزی رو بگیرم.....
سر عرق کرده اش رو محکم تو بغلم گرفته بودم درحالیکه بشدت میلرزید و دستم بین دندوهاش از شدت درد دیگه بیحس شده بود.

_طوری نیس... طوری نیس... من اینجام!

درمونده بودم... نمیدونستم چیکار کنم.... بزور با حوله جلوی خونریزی رو گرفتم،مردمک چشمهاش سفید شده بود و من بزور میتونستم کنترلش کن... محکم گرفته بودمش،بعد چند دقیقه بهشون اومد........درست مثل مرده ها......
چهره اش زرد و بیروح بود... نگاهم میکرد

+آقای کیم.......

چشماش انگار بزور باز بود.

_چیزی نیس... حالت خوبه.

کف دور دهنش رو پاک کردم.... شامپوها و تمام وسایل پخش زمین شده بودن.
نفساش تند شده بودن... صورتش که از شدت عرق چسبناک شده بود رو نوازش کردم و موهاش رو فرستادم عقب

_هی... طوری نیس... من پیشتم! خب؟ من کنارتم.. حالت خوبه!

اره حالش خوب بود.... حالش خیلی خوب بود!
از حال رفت. من موندم و سایه شوم روی سرمون.
نمیتونستم بلندش کنم چون خیلی سنگین و بزرگ بود!
مجبور شدم تمام راه تا روی تخت روی زمین بکشونمش
خونش بند اومده بود، پتورو کشیدم روش....
اره.. من حساس بودم روی پتو و بالشت و جای خوابم و اون آقا... با لباسی که  باهاش انگار زمینو و کاشی های توالتو تمیز کردم و سر و بدن عرقی،
درحالیکه بیهوش افتاده، گند زد به تموم اصولم.
زخمشو چسب زدم، و عرقشو پاک کردم. کنارش موندم
موندم تا خیالم راحت بشه!
پسره احمق......
مقدار مصرفش بیشتر شده بود، حواسم بود از وقتی بهم نزدیک تر شدیم اینجوری شده.... داشت با خودش میجنگید؟
پسره احمق.
دلم میخواست زخم روی گونه اش رو ببوسم
گرما رو روی دستم احساس کردم... گرمای خونِ خودم
جای دندوناش گوشتمو سوراخ کرده بود....دندوناش تیز بودن!
درد احساس نمیکردم.. نه وقتی به صورتش نگاه میکردم و قلبم میخواست از کار بایسته....صورت ِ بیجونش....
انگار توی اتیش میرقصید. اون داشت میمرد و من تنها کاری میتونستم بکنم این بودکه بغلش کنم!
____________

*Mio caro» Where stories live. Discover now