p8

2 1 0
                                    

گلدونهارو مرتب سرجاشون چیدم و از دور دوباره نگاهی بهشون انداختم....ولی یه چیزی کم بود...یه چیزی....
لعنت بهش!!! سریع تلفنو برداشتمو، شماره رو گرفتم.

×بله؟

_کیم سوکجین احمق! من بهت گفتم صد شاخه رز ابی
هم باشه بعد الان میبینم نیست!

×وایسا دفترمو چک کنم.

هوا تاریک شده و خیابونا شلوغ ، مردم اینروزا مثل خفاشا شدن شبا یدفعه سر و کلشون پیدا میشه!
چشم چرخوندم سمت خیابون،ندیدمش.....خب به جهنم!پسره روانی!...
تا اون احمق بخواد بهم جواب بده ،یه سیگار روشن کردم. صدای خش خش از اونطرف خط شنیده میشد

_چیشد،مُردی پشت خط؟
×نه، هنوز زنده ام....خب الان که میبینم اره صدتا رز ابی هم بین سفارشا بوده که من ندیدم!
_چشمات بیناییشونو از دست دادن،داره چند سالت میشه؟
×دهنتو ببند و برو پی کارت...
_فردا بفر...س....

یه مرد با کاپشن مشکی که کلاهشو انداخته بود روی سرش و چهرش معلوم نبود ،اومد داخل و روبروم ایستاد.

_خیل خب...فردا بفرس بیاد!

تلفنو قطع کردم و همونجا ایستادم تا خودش بگه چی میخواد، هیپ حرفی نزد... آروم دست بردم به پشت کتمو دسته چاقو رو گرفتم...منتظر تنها یک حرکت بودم. چندثانیه ای همونجوری سرجاش ایستاد و خیره بود به زمین، انگار همونجا مرده و حتی وقت نکرده بود بیفته زمین!
کلافه به اطراف نگاهی انداختم، نفسی گرفتم و گفتم

_اقا اگر....

کلاهو کنار زد و تونستم چهرشو ببینم.

_یونگی؟؟!!!

سرشو گرفت بالا، انگار پیر شده بود!هیچ چیزی از چهره اش نمیشد خوند،به نشونه مثبت چند باری سرشو تکون داد. رفتم سمتش
_تو اینجا چیکار میکنی؟ چیشده؟

االبته که میدونستم چیشده، اونم فهمیده بود البته زود!

×سیگار میدی؟
_اره،بیا.

همونجوری که داشتم سیگارشو روشن میکردم صدای زن خبرنگار از رادیو بلند شد
"قتلی دیگر اینبار در منطقه آنسان ، جسد زن مقابل درب آپارتمانش توسط همسایه او یافت و به پلیس گزارش داده شده"
درست مثل اون بوک....معشوقه های دوستام...
با این خبر انگار دوباره فروریخت ، دستشو گذاشت روی شونه ام تا نیفته...تقلای نفس کشیدناشو میشنیدم وقتی سعی میکرد بغضش، گریه نشه.

_نمیخوای بگی چیشده؟ چرا وضعت اینطوریه؟

×یونگ وو....مرده....کشتنش!

با گفتن این حرف یدفعه زد زیر گریه، دستامو دورش حلقه کردم میدونستم لباسم خیس میشه.

_هی....اروم باش مرد .به هرحال که اون دیگه زنت نبود!

×دوسش داشتم !

_چرا اینو وقتی زنده و کنارت بود بهش نگفتی؟

واقعا یچیزو نمیفهمم....چرا ادما منتظرن یه چیزی رو ازدست بدن و بعدش تازه یادشون بیفته چقدر اون چیز براشون مهم بوده و دوستش داشتن؟احمقن؟.!!

×چون نمیدونستم قراره یروز یهو بشنوم که مُرده!

_پس نگه داشته بودیش برای روز مبادا؟!! احمق....

×اره من احمقم....خیلی احمقم

یونگی هنوز تو بغلم اشک میریخت،یه نگاه به دستام که پشت کمرش بود انداختم،لعنتی....خون بین انگشتام معلوم بود،اگر میدید...اگر میدید اونوقت مجبود بودم.. چشمام دوخته شده بود به روبرو، دیدمش....با اون لبخند همیشگی رو اعصابش یکی یکی میرفت سر میزا...
منم احمق بودم....

*Mio caro» Where stories live. Discover now