"بیا باهم کار کنیم."
جانگ کوک فشار کوچیکی به دست تهیونگ آورد قبل از اینکه ولش کنه "عا راستی!" گفت طوری که انگار تازه یادش افتاده باشه "درمورد این....فعلا به بقیه چیزی نگو..." تن صداش رو پایین آورد و گفت "هنوز بهشون نگفتم و خب...بهتره تا میشه ازش خبردار نشن."
"پس بدون اینکه بهشون بگی برای چی به من احتیاج داشتی، ازشون خواستی بیان جلوی پلیس و بگیرن و منو فراری بدن و اونا قبول کردن؟؟" تهیونگ با تعجب پرسید
"خب.... ما همینقدر به هم اعتماد داریم." جانگ کوک جواب داد و سرش رو خاروند
چی؟ چندتا دزد انقدر به هم اعتماد داشته باشن؟؟
تهیونگ توی دلش گفت و حتی نخواست یک درصد هم حرفایی که از دهن اون پسر بیرون میومد رو باور کنهپس با پوزخندی،خنده ش رو شروع کرد و توی یک ثانیه چهرهی جدی به خودش گرفت "باور نمیکنم." گفت درحالی که از آشپز خونه بیرون رفت و روبروی بقیه که روی مبل لم داده بودن گفت "واقعن بهتون دلیل فراری دادنه منو نگفته؟"
جنی نگاهش رو از تلوزیون گرفت و به تهیونگ نگاه کرد، سرش رو به طرفین تکون داد و گفت "گفته هرموقع وقتش برسه بهمون میگه و-"
جملهش با حرف تهیونگ قطع شد "یعنی واقعن حتی یخوردهم کنجکاو نیستید؟؟؟ چتونه-"
"اون دلیل خودشو داره دود. عوضی بازی درنیار." جنی پشت بند تهیونگ جوابشو داد و همونطور که به تلوزیون نگاه میکرد صداش رو بالا برد
دستی روی شونهش اومد و با لحن شادی گفت "بهت که گفتم. همینقدر بهم اعتماد داریم افسر کیم." به سر تا پای تهیونگ با خنده نگاهی انداخت و به طرف راه پله رفت
هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که ایستاد و سرش رو به سمت تهیونگ -که داشت توی ذهنش ضربه فنیش میکرد- چرخوند و درحالی که با سرش به راه پله ها اشاره کرد گفت "بیا اتاقتو نشونت بدم."تهیونگ هم با صدای کوک از افکاره به شدت واقعیش بیرون اومد و دنبالش رفت و تصمیم گرفت بقیه ی مشتایی که توی ذهنش داشت به اون میزد رو به بعدا موکول کنه
در اتاق ته راهرو رو باز کرد و به چهارچوب در تکیه داد "راحت باش." گفت درحالی که به تهیونگ نگاه کرد و منتظر موند بره داخل و تهیونگ هم همینکار رو کرد
یه اتاقه 20 متری ساده بدون وسایل خاصی
فقط یه تخت گوشه اتاق و میز تحریر ساده ای کنارش بود"نظرت چیه؟" جانگ کوک پرسید درحالی که به داخل اتاق قدم زد "خیلی نیست ولی درحال حاظر فقط همین اتاق خالیه. میتونی خودت تا وقتی اینجایی بهترش کنی. یا اگه دوست نداری...." لبخند بزرگی زد و ادامه داد "اتاق جهری اونقدی بزرگ هست که یه تخت دیگه توش جا بشه...دوست داری بری اونجا؟"
تهیونگ به سمت جانگ کوک چرخید و متقابلا لبخنده بزرگی زد "خیلی ممنون از پیشنهادت ولی همین عالیه!" نفس عمیقی بیرون داد و چهرهش جدی تر شد "و فکر نکنم اونقدی بمونم که بخوام تغییری توش ایجاد کنم."
YOU ARE READING
kiss mark
Romanceهیچوقت به سرنوشت اعتقادی نداشتم.... به نظر من یه پیرزن مهربون که درواقع سادیسم هم داره اون بالا نشسته و وقتی ادما رو نگاه میکنه که چجور دارن سگ دو میزنن و تو خیلی مواقع درحال پیشرفت توی شغل و رشتشونن، یه سنگ پرت میکنه جلو پاشون تا با کله پرت شن توی...