"کیم نامجون؟؟!" جنی شوکه گفت بعد از اینکه هینی کرد
قدمی به جلو برداشت و گوشی جانگ کوک رو از دستش گرفت "روحمونم بفزوشیم نمیتونیم از پس چیزی که میخواد بر بیایم-"
"مگه چقدر پول باید بهش بدین که قبول کنه باهامون همکاری کنه؟ هرکسی یه قیمتی داره..." تهیونگ پرسید و به نوبت به هردوشون نگاه کرد
جانگ کوک همونطور که سعی میکرد حالت چهرشو تغییر نده لبخند هیستیریکی ای زد و جواب داد "اوه اون یه قیمتی داره... ولی قیمتش پول نیست! اون حرومزاده هربار که ازش کمک میخوایم در عوضش چیزی رو درخواست میکنه که باور کن فروش روحمون دربرابرش راحت تره!"
با شنیدن صدای نوتیفیکیشن گوشیش، سرش مثل جغد به سمت جنی چرخید و توی یک لحظه گوشیش رو از جنی قاپید بدون اینکه اون حتی متوجه بشه
"نامجون پیاممو دید-" گفت درحالی که پیام رو خوند "جواب داده که برای بازی برم پیشش!"
جنی پشت سر جانگ کوک راه افتاد و با گرفتن شونهش اون رو به سمت خودش چرخوند "بیخیال کوک کیم نامجون فقط دردسره!"
همونطور که به اون دوتا نگاه میکرد، توی فکر رفت که چرا دارن همچین چیزی میگن؟
مگه کیم نامجون کی بود؟
ازشون قراره چی بخواد؟ولی خب لعنت- حتی از اسمش هم معلوم بود آدمه پر ابهتیه...
به جانگ کوک خیره شد، یاد چیزی که ازش پرسید افتاد....
'باهاش خوشحالی'
مثلا انتظار داشت چه جوابی ازش بشنوه؟نه با کسی که اینهمه وقته قرار میزارم خوشحال نیستمو فقط میخوام با تو امتحان کنم ببینم میتونم خوشحال باشم یا نه-
چشمهاش رو بست و توی سرش به حماقت خودش فوشی داد، آخه الان وقت این بود که به کسی احساس پیدا کنه؟ اونم نه هرکسی! جانگ کوک! اون جی سی لعنتی....
وقتی به از افکارش بیرون اومد دید که بحثشون تموم و اطرافش توی سکوت فرو رفته، جانگ کوک درحالی داشت فکر میکرد زیر لب گفت "باید یه همراه ببرم...." به نوبت به هرکدومشون نگاه کرد "یکی که استقامت داشته باشه...کاریزماتیک.....و محکم..."
اول به جنی نگاه کرد " تو زود از کوره در میری..." همینکه این رو گفت جنی درحالی که مشتش رو بلند کرد اومد چیزی بگه ولی ساکت موند، بعد از اون به امی خیره شد " تو زیادی ساکتی طرف فکر میکنه نفوذی ای.."
بعد به جیمین " تو زیادی ساده ای....." و بعد از بدون اینکه حتی به جهری نگاه کنه ادامه داد "حتی نمیخام درمورد تو نظری بدم-"
ناله کرد و پیشونیش رو مالید "باورم نمیشه بین بد و بدتر مجبورم یکیو انتخاب کنم- تهیونگ تو باهام بیا"
با شنیدن حرفش ابروهاش توی هم رفت "عام- بد و بدتر؟؟ فراموش کردی که من کارآگاهم؟ کاریزماتیک...یا هرچی توی خونمه!" دستهاش رو توی هم قفل کرد و پاش رو روی میز گذاشت "اگه بخاطر ماموریتمون نبود هیچ جوره قبول نمیکردم باهات بیام."

ESTÁS LEYENDO
kiss mark
Romanceهیچوقت به سرنوشت اعتقادی نداشتم.... به نظر من یه پیرزن مهربون که درواقع سادیسم هم داره اون بالا نشسته و وقتی ادما رو نگاه میکنه که چجور دارن سگ دو میزنن و تو خیلی مواقع درحال پیشرفت توی شغل و رشتشونن، یه سنگ پرت میکنه جلو پاشون تا با کله پرت شن توی...