برای چند لحظه تقریبا طولانی مک عمیقی به لبها اون زد و گذاشت طعم شیرین لبهاش تا اعماق وجودش رو پر کنه
"...فاک..." زیر لب گفت درحالی که کمی عقب رفت نگاهش رو روی لبهای جانگ کوک نگه داشت،
مغزش خالی شده بود...
خالی از همه چیز، خالی از هرچیزی بغیر از این لحظه و اون...
درحالی که هنوز صورت جانگ کوک رو توی دستهاش نگه داشته بود، چند میلی متر به قصد دوباره بوسیدنش جلو تر رفت ولی قبل از اینکه لبهاشون بهم برخورد کنه سرجاش ایستاد
درحالی که میتونست نفس گرم کوک رو روی صورتش احساس کنه، همونطور منتظر موند تا ببینه اون چیکار میکنه و میخواد ادامه بدن یا نه...
که فقط چند ثانیه طول کشید تا جوابش رو بگیره، وقتی که جانگ کوک یقه ی تیشرتش رو گرفت و تهیونگ رو به پایین کشید و لبهاش رو روی رلبهای اون کوبید و بوسه رو شروع کرد
بیشتر....
طعم اون لبها براش سیری ناپذیر بودن.... فاکی توی دلش گفت چون میدونست دیگه نمیتونه تمومش کنه، دیگه نمیتونست دست نگه داره
لب پایین اون رو گاز گرفت و زبونش رو روی زبون اون فشار داد، دستش رو از روی صورت جانگ کوک پایین برد و با گرفتن کمرش اون رو به خودش چسبوند
با گذشت هر ثانیه که با ولع بیشتری همدیگه رو میبوسیدن چند قدم به جلو برداشت و کوک رو با خودش به سمت تخت برد، ولی همین که پای کوک به تخت برخورد کرد سرش رو عقب کشید و همونطور که نفس نفس میزد آروم گفت "این.... این اشتباهه...." نگاهش رو بین چشمها و لبها تهیونگ چرخوند و منتظر جوابش شد
تهیونگ با دیدن لبها قرمز شده جانگ کوک لبخندی روی لبش اومد و جواب داد "پس چرا انقدر حس درست بودن میده...؟"
میتوست سنگین تر شدن هوا رو حس کنه درحالی که قلبش هرحظه تند تر از قبل میتپید، صورتش رو به جانگ کوک نزدیک تر کرد و چند لحظه به لبهای اون خیره موند
دستهاش به آرومی روی شونه اون اومدن و وقتی که دید بیشتر از این نمیتونه صبر کنه اون هولی بهش داد و روی تخت انداختش همونطور که خودش هم جلو رفت
روی جانگ کوک خیمه زد و دوباره مک محکمی به لبهاش زد، بعد از گرفتن کام طولانی از ای لبهای اون، عقب رفت و دوباره به صورتش خیره شد
"چجوری انقدر.....خوشگلی....." ناخواسته زیر لب گفت، ثانیه ای نگذشت که چشمهاش گرد شدن و طوری که معلوم بود هول شده دوباره دنبال حرفی گشت ولی دیگه راهی برای پس گرفتن حرفش پیدا نکرد
جانگ کوک نتونست جلوی خندهشو بگیره و نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به پایین زل زد "عاح...خفه شو...."
با دیدن حالت چهرهی اون لبخندی زد و پرسید درحالی که موهای کوک رو از روی صورتش کنار زد "خجالت کشیدی؟"
YOU ARE READING
kiss mark
Romanceهیچوقت به سرنوشت اعتقادی نداشتم.... به نظر من یه پیرزن مهربون که درواقع سادیسم هم داره اون بالا نشسته و وقتی ادما رو نگاه میکنه که چجور دارن سگ دو میزنن و تو خیلی مواقع درحال پیشرفت توی شغل و رشتشونن، یه سنگ پرت میکنه جلو پاشون تا با کله پرت شن توی...