آنچه گذشت...
جانگ کوک به همراه گروهش و تهیونگ به باری رفتن که آدمای باند قاچاقچی جلسه داشتن، برای اینکه لو نرن تهیونگ و کوک توی نقش هوک آپ فرو میرن و برخلاف خواستهی کوک(جون عمش) تهیونگ بوسش میکنه و جانگ کوکم خارشو میاره جلو چشش، آدمای اون باند که میرن داخل وی آی پی، جانگ کوک علامت شروع نقشه رو به جنی میده
************************************با دیدن علامت جانگ کوک به جهری نگاه کرد و سرش و تکون داد، به سمت سرویس بهداشتی رفت و بعد از گذشت چند دقیقه درحالی که لباسش رو با لباس گارسون های کلاب عوض کرده بود بیرون اومد
جنی تو این کار فوق العاله بود. اون میتونست توی یک روز لباسی که از دور دیده رو کپی برابر اصل درستش کنه و اگه مزون میزد شاید یکی از معروف ترین مزون های کره رو اداره میکرد
شاید برای کس دیگه ای این خیلی موقعیت خوبی بنظر برسه ولی از دید جنی چی راجبش خوب بود؟ این کار هم میشد یه کار حوصله سربر مثل بقیه کارها
با چهره ای که پر بود از اعتماد به نفس وارد آشپزخونه کلاب شد، با قدم هایی مطمعن از بین بقیه کارکنا رد شد طوری که کسی حتی برای یک لحظه هم تصور نمیکرد اولین بارشه وارد اون مکان میشه
برای چندلحظه خودش رو مشغول نشون داد تا اینکه صدای یکی از آشپزهارو شنید که گفت "سفارش اتاق وی ای پی 4."
لبخند ریزی زد و به سمت سفارش رفت، یکی از سینی هایی که خوراکی های داخلش تزئین شده بود رو برداشت و پشت سر دو نفر دیگه راه افتاد
وارد اتاق شد، اگه این دفعهی چندمی نبود که اتاق وی ای پی میدید حتما دهنش با طراحی داخل باز میشد- توی دلش به این پولدارای بی درد فوشی داد و نفس عمیقی کشید
به سمت میز رفت و درحالی که سینی خوراکی رو میزاشت، با نرمی تمام شنود ریزی رو که بین انگشتهاش نگه داشتا بود رو به لبهی بیرون سینی چسبوند، تعظیم ریزی کرد و بیرون رفت
لبخند ریزی روی لبش ظاهر شد و راضی از خودش، به سمت بار راه افتاد
به جهری که منتظرش نشسته بود نگاه کرد و به سمتش رفت ولی هنوز به اون نرسیده بود کسی جلوش ایستاد و راهش رو سد کردنگاهش رو بالا برد و به چهرهی پسر روبهروش زل زد، بخاطر چهرهی منگی که توسط الکل یا مواد بوجود اومده بود، درحالی که از درون داشت حالش بهم میخورد گوشهی دماغش جمع شد
"معذرت میخوام-" کوتاه گفت و پیچید که از کنارش رد شه ولی اون با گرفتن بازوی جنی نگهش داشت و با صدای منزجر کنندهش گفت "حالا کجا با این عجله؟"
جنی که برای لحظه ای از حجم اعتماد به نفس و روی طرف زبونش بند اومده بود با چهرهی ودفاکی بهش خیره شد "لطفا دستتو بکش." سعی کرد بدون اینکه صحنه درست کنه خودش رو از موقعیت بیرون بکشه

YOU ARE READING
kiss mark
Romanceهیچوقت به سرنوشت اعتقادی نداشتم.... به نظر من یه پیرزن مهربون که درواقع سادیسم هم داره اون بالا نشسته و وقتی ادما رو نگاه میکنه که چجور دارن سگ دو میزنن و تو خیلی مواقع درحال پیشرفت توی شغل و رشتشونن، یه سنگ پرت میکنه جلو پاشون تا با کله پرت شن توی...