Chapter 10 : Can i?

210 49 51
                                    

سکوت مرگباری ماشین رو پر کرده بود

جانگ کوک با چهره‌ی پوکری به بیرون خیره شده بود و بقیه جرعت نمیکردن چیزی بگن

از قسمت بار ماشین صدای تق و توق شنیده میشد، تهیونگ نیم نگاهی به سمت صدا انداخت و گفت "کی افتاد تو تورمون؟"

جنی لبخندی زد و جواب داد "ماهی بزرگه."

تهیونگ هم با شنیدن جواب جنی نتونست لبخند نزنه و به جلو خیره شد، بلاخره میتونست یه جوابی برای سوالاش پیدا کنه؟

********

به هانمیون که با دست و پا و دهن بسته روی صندلی نشسته بود نگاه کرد، دماغش رو بالا داد و گفت "خب حالا چجوری قراره ازش حرف بکشیم؟ مثل فیلما قراره شکنجه‌ش کنین؟"

با شنیدن این حرف ته، جانگ کوک با تعجب بهش خیره شد و جواب داد "مگه ما هیولاییم؟؟"

"پس فکر میکنی ازش خواهش کنی بهت جواب میده؟" تهیونگ با تمسخر گفت و دست به سینه به سمت جانگ کوک چرخید

"نه منظورم اینه که ما هیولا نیستیم. به هیولایی که کارش اینه زنگ زدم داره میاد." جانگ کوک دوباره جواب داد و نیشخندی زد

جئون جانگ کوک...
اون پسر توی حیرت زده کردن تهیونگ کم نمیاورد

تهیونگ نتونست لبخند نزنه و سرش رو انداخت پایین "واو...برای هرکاری یکیو سراغ داری نه؟"

با پوزخند جانگ کوک مواجه شد "معلومه که برای هرکاری یکیو سراغ دارم! فکر میکنی با دعا یا معجزه‌ بهترین شدم؟"

نتونست جواب اینهمه از خود راصی بودنو بده و با چهره‌ی پر از تاسف چرخید و به دیوار خیره شد، مدتی نگذشت که زنگ خونه به صدا در اومد و جیمین در رو برای کسی که‌ به گفته ی جانگ کوک هیولا بود، باز کرد

با دیدن قیافه‌ی پسری که وارد پارکینگ شد، مبهم بهش زل زد و توی فکر رفت،‌

چطور یکی به این کیوتی و نرمالی میتونه کارش شکنجه‌ی بقیه باشه؟؟ البته درسته که اون پسر همزمان وایب گنگی هم میداد ولی باز هم غیر طبیعی بود!

'دیگه نمیشه به هیچکس اعتماد کرد...' توی دلش گفت و بهش سلام کرد

جانگ کوک که لیستی از سوال هایی که جوابش رو میخواستن آماده کرده بود، پیش اون پسر رفت و کاغذ رو بهش داد "بیا یونگی، اینم سوالایی که داریم. و اینکه راحت باش و هر روشی میخوای استفاده کن، این حیوون حرومزاده تر از این حرفاست."

یونگی سر تکون داد و روبه روی هانمیون ایستاد "میخوام بدونی این همونقدر‌ که برای تو دردناکه برای منم دردناکه پس امیدوارم زود به نتیجه برسیم." گفت درحالی که به لیست نگاهی انداخت

بعد از اینکه نگاهش رو از لیست برداشت گفت "اوکی، پس هرموقع کارم تموم شد بهت خبر میدم." جلو رفت و سرنگی که دستش بود رو به گردن هانمیون تزریق کرد، طولی نکشید تا اینکه بی حال شد و بعد هم از هوش رفت

kiss markWhere stories live. Discover now