+کوک
_تهیونگ
×جین
€نامجون
#جیمین
÷چان
¥کای
=کیم
^جیهوپ
☆یونگی
*********کوک برای بار چندم به اطرافش نگاه کرد...
+باید برم اینجا...؟!
کای سرشو تکون داد...
¥این نوشیدنی و بده به آقای کیم...درضمن...خطا نکن...!
بی حوصله سرشو تکون داد و وارد اتاق شد...
ینی این آقای کیمی ک میگفتن چه شکلی بود...
جین که قرار بود بادیگارد پسر بزرگتر باشه...
و اون پسر رو مخم که دیده بود...
حتما باید این آقای کیم کوچکترین فرزند باشه...
سینی نوشیدنی و روی میز گذاشت...
از نظرش دکور اتاق خیلی قشنگ بود...
دیوارا پر از عکس ماشین های مدل بالا بود...
گوشه اتاق بغل تخت با لاستیک چنتا صندلی درست شده بود...
همیشه دوست داشت اتاقش و این شکلی کنه...
و تقریبا موفق شده بود...
اما خب زیاد از اتاقش استفاده نمیکرد بیشتر وقتشو بیرون میگذروند...
نگاهی به روی میز کامپیوتر انداخت...
یه هدفون مشکی رنگ که هایلایتر آبیش روشن بود و نشونه این بود ک صاحبش برای انجام کار شخصی اینجا رهاش کرده و بزودی برمیگرده...
دستش و سمتش دراز کرد ولی قبل ازینک بتونه لمسش کنه یقش کشیده شد و با ضربه شدیدی روی تخت فرود اومد...
_تو اینجا چه غلطی میکنی...کی بهت اجازه داده بیای تو اتاقم...؟!
+تو...؟!
این پسره نه....
این نمیتونه کسی باشه ک اون پیرمرد میگفت...
_با توام...زبون نداری...؟!
=تهیونگ...باز شروع نکن...!
_یعنی چی پدر...این جرات کرده بیاد اینجا و میخواست به وسایلم دست بزنه...راستش و بگو میخواستی بدزدیش...؟!
+هی مگه من دزدم...ولم کن...!
کوک بالاخره به خودش اومد و اونو از روش کنار انداخت...
=آروم باش تهیونگ...!
کوک منتظر بود که بشنوه اشتباهی شده و باید وارد یه اتاق دیگه بشه...
=اون بادیگارد جدیدته...!
صدای جیغ مانندی جفتشون توی گوش کیم پیچید...
+_چییی...؟!
=بهم عادت کنید...!
از همون دری ک وارد شده بود برگشت...
+ینی چی ولی من...!
_هی داد و بیداد نکن...!
کوک زیر چشمی نگاش کرد...
اون از اول براش قلدری کرده بود...
_چیه فک کردی خوشم میاد بادیگاردم باشی...؟!
+خوبه پس برو به این پیرمرد ینی پدرت بگو جامو عوض کنه...!
روی تختش لم داد و قبل ازینک هدفونش و بزار گفت...
_اگه میتونی خودت بگو...!
...Jin;
×اممم سلام...من کیم سوکجینم...دنبال آقای کیم میگردم...تو میدونی اون کجاست...؟!
پسر بچه پوزخندی زد استیک بردشو بغل گرفت...
#مث اینک نمیدونی کجا اومدی...تو این ساختمون پر از آقای کیم...اسمش چیه...؟!
شونهای بالا انداختم...
×نمیدونم...فقط میدونم بزرگترین پسر کیم...!
#خب اگه دنبال هیونگ میگردی باید بری طبقه بالا...!
متعجب بهش جواب دادم...
×ولی...اینجایی ک من اومدم آخرین کلیدی بود ک تو اسانسوره...!
پسر بچه خندید....
#تورو همینجوری فرستادن اینجا...هیچی بلد نیستی... خیلی خب بیا بهت یاد میدم...!
دستم و گرفت و دوباره سمت آسانسور برگشتیم...
واردش شدیم...
از توی جیبش یه کارتی درآورد و روی صفحه نمایش مشکی گذاشت...
بعد یه صدایی ازش پرسید...
"کجا میخواید برید؟!"
#منو ببر اتاق هیونگ...!
"چشم آقا"
متعجب به اطراف نگاه کردم...
×هی کسی داره ما رو میبینه...؟!
#معلومه که اره...پس فکر کردی کی اینجا رو کنترل میکنه...!
دستی به پیشونیم کشیدم و سعی کردم به اداهایی ک چند دقیقه پیش جلو اینه درمیاوردم فکر نکنم...
در اسانسور باز شد...
دوباره دستم کشیده شد...
#هیونگ...!
دستم و ول کرد و سمت پسری ک با کت و شلوار جلوی پنجره بزرگ وایستاده بود دوید...
پسر بزرگتر بعد ازینک تو بغلش فشردش لب زد...
€اینجا چیکار میکنی...؟!
پسر کوچیکتر شونهای بالا انداخت...
#این کارمندای پدر بلد نیستن هیچکاری کنن...فک کنم این جدیده با تو کار داره...!
معذب تعظیم کوتاهی کردم...
×سلام آقای کیم...من کیم سوکجینم...بادیگارد جدیدتون...!
صدای پوزخند پسر بزرگتر شنیده شد...
€بادیگارد...هی پسر مطمئنی...اشتباهی نیومدی...؟!جین صاف وایستاد و به اطراف نگاه کرد...
×من دیگه واقعا هیچی نمیدونم...اینجا خیلی بزرگه و از هیچی سر در نمیارم...!
#هیونگ بادیگارد کیوتی گیرت اومده...شانس آوردی ک اومدی اینجا شنیدم بابا دوتا بادیگارد جدید استخدام کرده هعی...بیچاره اونی ک رفته پیش تهیونگ...!
€جیمین...؟!
پسر بزرگتر با سرزنش خطابش کرد....
€عجله کن برو اتاقت...الان معلم پیانوت میاد...!
#باشه هیونگ...!
برادرش و بوسید و بالاخره رفت...
×من...ینی...الان باید چه کاری انجام بدم...؟!
€بیا بشین...باید باهات حرف بزنم...!
معذب به جایی ک اشاره کرده بود نگاه کردم و با تعلل روی صندلی لوکسی که از چرم ساخته شده بود نشستم...
€بهت نمیخوره سنت زیاد باشه...چندسالته...؟!
×من...25 سال آقا...!
سرش و تکون داد...
€خوبه ک از همین اول فاصلت و حفظ میکنی...حالا اسمت چی هست...؟!
تاجایی ک یادمه همین الان بهش خودمو معرفی کرده بودم ولی...
×کیم سوکجین...و شما...؟!
برای یه لحظه جلوی دهنمو گرفتم...
این سوالو نباید میپرسیدم...
اونکه دوست جدیدم یا یه مشتری توی بار نیست...
چهرمو درهم کردم و پشیمون از سوالم سرمو پایین انداختم...
€کیم نامجون...!
و بعد از شنیدن خنده آرومش با جملش سرم و بلند کردم...
€خب سوکجین مثل اینکه زود قضاوت کردم...اولین بارته که میخوای یه بادیگارد باشی...؟!
سرم و به طرفین تکون دادم...
×قبلا زیاد انجامش دادم...اما نه اونجوری که شما میخواید...!
ابروهاشو بالا انداخت...
€از کجا میدونی که چی مد نظر منه....؟!
×نمیدونم برای همینه که گفتم...!
سمتم خم شد...
€توی تمام زندگیت همین یه شغل و داشتی...؟!
پوزخند معنا داری زدم...
×شما که همه چیز و میدونید دیگه چه نیازی به پرسیدنه...؟!
کرواتمو بین انگشتای کشیدش گرفت و به ظاهر داشت مرتبش میکرد...
€خوبه که میدونی...و با وجود اون سابقه...من چجوری باید بهت اعتماد کنم و تورو اینجا قبول کنم...؟!
×حق با شماس...هرچند نیست...!
بیخیال بازی با کرواتم شد...
€انقدر گنگ صحبت نکن...!
×من سالهاست ازون کار بیرون اومدم...دلیلشم خیلی واضح میدونید...حتی اگر التماسم کنن دوباره برگردم کنار اون انسانهای دورو نمیمونم...آقای کیم...!
€خیلی قانع نشدم...ولی فعلا فکر کن که بهت اعتماد دارم ولی درواقع ندارم...امروز معلوم میشه ک چیکارهای...!
از جاش بلند شد پالوی ماتی روی کت مشکیش پوشید و سمت در خروجی حرکت کرد...
€راه بیفت...!
...
YOU ARE READING
KIM [VKOOK] [NAMJIN] [SOPEMIN]
Randomخانواده کیم که از سه تا پسر تشکیل شده... خانواده مافیایی که تقریبا کل کشور میشناسنشون... کیم تهیونگ پسر دوم خانواده و بی تفاوت نسبت به همهچی با ورود بادیگارد جدیدش جئون کسی ک با خواسته خودش استخدام نشده تفریح تازهای پیدا میکنه و میخواد ک بهش هیجا...