⛓☠ part 3 (استخر)

447 52 2
                                    

+کوک
_تهیونگ
×جین
€نامجون
*یه غریبه...
&سوهو(پسر عموی تهیونگ،نامجون،جیمین)
¥کای
$چان

*******

Jin;
اون واقعا یه عوضی بود...
اینو میتونستم با چشمام ببینم...
€دیگه حرفمو تکرار نمیکنم...اگر اینبارم بخوای طفره بری و جوری نگاه کنی انگار هیچی نمیدونی زندگیت به پایان میرسه...!
مردی که روی زانوهاش جلوی نامجون زانو زده بود سرش و با کشیده شدن موهاش توسط کای بلند کرد...
*کیم...حتما باید التماستون کنم تا باور کنید چیزی نمیدونم...!
نامجون درحالی که سیگار نصفه نیمش و زیر پا خاموش میکرد از جاش بلند شد و اطراف قدم زد...
€ینی ازم میخوای که باور کنم...هیچی نمیدونی...اینکه برادرت با پولا کجا فرار کرده...جنسارو به کی فروخته...اینهمه مدت کجا بودی...خواب زمستانی...؟!
آتش خشم و توی چشمای مرد میدیدم...
به قدری کتک خرده بود ک نتونه از جاش پاشه...
نامجون سری از تاسف تکون داد و سمت در حرکت کرد...
من اومده بودم اینجا ک فقط این نمایش و ببینم و باهاش برگردم که چی...
کای موهاشو رها کرد و کنار چان رفت و چیزی در گوشش گفت...
خواستم بی توجه دنبال نامجون حرکت کنم...
مثل اینکه اشتباه گفتم...
کتک خوردنش کافی نبود...
سمت نامجون هجوم برد و چاقویی ک نمیدونم از کدوم جهنم دره‌ای پیداش کرده بود و سمتش نشونه گرفت...
×هی این جنگولک بازیا چیه...؟!
زیر لب زمزمه کردم اما میدونم ک نامجون شنید...
قبل ازینک بخواد به نامجون برسه پامو روی شکمش فرود اوردم و چاقو رو با ضربه‌ای که به مچش زدم اونور پرتاب کردم...
روی زمین خوابید درحالی ک پام شکمش و فشار می‌داد و مچ دستش توی دستم گیر کرده بود...
×اول با خودت فکر میکردی میتونی یا نه...بعد میومدی جلو...!
مچ پامو با اونیکی دستش گرفت و خواست روی زمین پرتم کنه ک بازوم توی دست نامجون گیر کرد و منو عقب کشید...
€کای...این و جمش کن...!
کای یقه مرد و گرفت و سمت دری که به حیاط پشتی ختم میشد حرکت کرد...
€به بقیه میگی...‌اونوقت خودت حتی نمیتونی درست وایستی...!
کمی ازش فاصله گرفتم و تعظیم کوتاهی کردم...
×متاسفم قربان...!
€بریم...!
بدون حرف دنبالش راه افتادم...
اما یادم رفته بود...
شت...
×قربان...!
€چیه...؟!
×میشه من انجامش بدم...؟!
پوزخند پررنگی روی لبش شکل گرفت...
€کای...!
کای که هنوز با تقلاهای مرد به مقصد مورد نظرش نرسیده بود سرجاش متوقف شد...
¥بله قربان...؟!
€جین انجامش میده...!
روبه من سری تکون داد...
سمت کای حرکت کردم...
چشمای مرد جوری بود ک...
بیخیال...
اسلحه کای و برای چند ثانیه قرض گرفتم...
و بوم...
تیر درست جای مورد نظرم فرود اومد...
¥چقد تمیز...!
لبخندی رو‌به کای زدم...
€کارت خوب بود...!
فکر کنم حالا بهم اعتماد کرده بود...
از نظر خودمم کارم درسته...
جوری ک شماها هیچی نمیفهمید...
×جنازه چی...؟!
با اینکه خودش جوابی برام داشت اما گفت...
€نظر تو چیه...؟!
×چال کردن یکم قدیمیه...!
...

Kook;

&به همین زودی جا زدی...؟!
اون دیگه کیه...
چقد...
چقد جذابه...
+جا زدم...؟!
سری تکون داد و با لبخند جلو اومد...
&عمو گفت ک بادیگارد تهیونگ شدی...!
+تهیونگ...اون...!
نفسمو ب حرص بیرون دادم...
+بیخیال...!
&راستی...من سوهو‌ام...از آشنایی باهات خوشبختم...!
دستش و کع سمتم دراز شده‌ بود فشردم...
+همینطور...جونگکوک...!
¥هی...مگه بهت نگفته بودم اجازه نداری جایی بری... برعکس دوستت خیلی...!
با دیدن سوهو ساکت شد...
¥اوه آقای کیم...!
تعظیم کوتاهی کرد...
و بعد کسی که مشتاق بودم ببینمش همراه جین ظاهر شد...
€کای...انقدر زود کارت با جیمین تموم شد...؟!
نگاهی به جین انداختم....
لباسش چرا خونی بود...
یواش عقب کشیدم و کنارش وایستادم...
+اگه زنده‌ای چرا لباست خونیه...؟!
زیرچشمی نگاهی بهم انداخت...
×اگه ینفر و بکشیم لباست خونی میشه...نابغه...!
با چشمای گشاد بهش نگاه کردم...
€تو اینجا چیکار میکنی...؟!
با صدای کلفت مرد به خودم اومدم...
منو خطاب قرار داده بود...
+من...داشتم...!
نفس عمیقی کشیدم...
+میرفتم...!
ابروهاشو بالا داد...
€کجا...؟!
خیلی عجیب بود...
چرا دلم میخواست به سوالش جواب بدم....
+چونک اون...!
_جئون...فکر کردم یکی ازون تیرا خطا رفته...!
ایششش....
لعنتی به خودم فرستادم ک چرا با ایجا وایستادن وقتمو تلف کردم و با تمام سرعتم ازونجا دور نشدم...
_چخبره...همه اینجا جمع شدین...!
اما انگار اون فهمیده بود...
€کیم تهیونگ...اینجا محوطه بازی نیست...افرادتم عروسکات نیستن...اگه یبار دیگ همچین چیزی ازت ببینم....به جرات از پدر میخوام از خونه بندازتت بیرون...!
آب دهنمو به سختی قورت دادم...
اون واقعا سلطه‌گر بود...
جوابی از تهیونگ نشنید و فکر کنم دلیل جمله بعدیشم همین بود...
€فهمیدی یا جور دیگه باهم حرف بزنیم...؟!
_فهمیدم هیونگ...!
€از کجا باید اینو بدونم...؟!
نگاهش و به من دوخت....
_متاسفم جئون...!
مرد بزرگتر سری تکون داد...
€خیل خب...کای...بیا باهات یه کارایی دارم...!
تهیونگ دست منو کشید و از بین او جمعیت دور شد...
نگاهش حرصی بود...
و پوزخند من عصبی‌ترش میکرد...
+از هیونگت میترسی...؟!
مشتش و به دیوار پشتم کوبید...
_نه...!
سرمو تکون دادم....
+معلومه...!
_تو هنوز برادرمو نشناختی جئون...!
...
چیمیشد اگه برمیگشتم به زمان قبل...
و جین و با ماشین زیر میکردم تا دیگه مجبور نباشم باهاش بیام تواین جهنم دره...
چه گوهی داره میخوره اون تو...
+صداشو کم کن خبببب...!
ساعت 12 شب واقعا...
هوفی کشیدم...
هرچقد سرمو به متکا فشار دادم نتونستم بخوابم...
نگاهی به جین انداختم...
+خوابی...واقعا چجوری...؟!
در اتاق و باز کردم....
عصبی سمت صدا قدم برداشتم...
هرکی که باشه برام مهم نیست...
با دیوار یکیش میکنم...
+هنسفری و ساختن واسه همین...!
نگاهی به تهیونگی ک روی مبل نشسته بود و داشت اون فیلم کوفتی رو میدید انداختم...
لبخند الکی زدم جلو رفتم و خاموشش کردم...
+میدونی بنظرم بری تو اتاقت بهتره...اونجوری میتونی خودتم خلاص کنی...!
کنترل و روی میز کوبیدم و سمت اتاقم برگشتم...
+نصفه شبی با صدای 100 داره پورن میبینه...خاک تو سر من که بادیگارد توام...!
دستم و کشید و منو روی مبل جای خودش انداخت...
+آه...چته...؟!
_تو اولین کسی‌ هستی ک اینجوری باهام حرف میزنی...!
با عصبانیت ازین جمله مسخرش گفتم...
+چجوری...؟!
_جوری ک انگار طلبکاری...باید بفهمم تو کی‌ای ک بابا انقدر اصرار داره اینجا بمونی...حتی امروز بهم اخطار‌ داد...!
یقه‌مو سمت خودش کشید...
_توکی‌ای...که از من بیشتر اهمیت داری...؟!
دستش و پس زدم...
+تو دیوونه‌ای نه...برو اینارو از بابات بپرس...اگه بمن بود از اولشم نمیومدم...!
توی چشمام زل زد...
_ثابت میکنم حتی بلد نیستی از یه پشه مراقبت کنی‌ چ برسه بمن...!
پوزخندی زدم...
+میدونی ک مراقبت از یه پشه خیلییی سخت‌تر از یه بچه‌ای مثل توعه...!
با عصبانیت صورتش و نزدیکم آورد...
_بمن میگی بچه...نشونت میدم جئون...چاان...!
چند دقیقه نگذشته بود ک چان از پشت یه دیوار بیرون اومد...
ظاهرا اونم خواب بود...
$بله آقای کیم...؟!
_چطوره بهش شنا کردن یاد بدی...!
$الان قربان...؟!
_الان...!
$چشم قربان...!
...

KIM [VKOOK] [NAMJIN] [SOPEMIN]Where stories live. Discover now