⛓☠part 7 (هیچوقت ولش نمیکنم)

367 48 0
                                    

+کوک
_تهیونگ
€نامجون
÷جین
¥کای
×چان
*بیگ(اکس کوک)
=کریس(دوست قدیمی کوک)

****

Namjoon;
€خفه شو بدرد نخور...!
بطری توی دستم و سمت دیوار پرت کردم...
پسری که روی زمین نشسته بود توی خودش جمع شد و بیشتر التماس کرد که کاریش نداشته باشم...
€چجوری نتونستین اون دختر و بگیرین...پس من برای چی به شما احمقا پول میدم...هاااان...؟!
از عصبانیت لگدی توی شکمش زدم...
€چان...این لاشخور و جمعش کن...!
×چشم قربان...!
چان از دستبند آهنیش کشید و سمت انبار پشت خونه بردش...
برام مهم نبود قراره چه بلایی سرش بیاد به اندازه کافی به چان اعتماد داشتم...
سمت در خروجی چرخیدم...
باید اون دختر و پیدا میکردم...
نگاهم به جینی افتاد ک عجیب بهم زل زده بود...
الان وقت خوشگذروندن و توجه به اون نبود...
اما...
جلو رفتم و بازوش و توی دستم گرفتم...
€چرا اینجوری بهم زل زدی...؟!
آخی گفت و عقب کشید...
میدونستم همون دستشه که تیر خورده ولی...
دستم و برنداشتم...
€جوابم و بده‌...!
فقط بهم نگاه میکرد به قدری چشماش قرمز شده بود ک کم مونده بود ازشون خون بیاد...
¥آقای کیم...ماشین آمادست...!
از بین دندونای بهم چفت شدم غریدم...
€فعلا نیازی بهش ندارم...!
دست جین و سمت اتاقم کشیدم و با تمام مخالفتاش بالاخره توی اتاق رسیدیم...
در و قفل کردم و سمتش چرخیدم...
€جین...تو خودت خواستی که عصبانیتم و سرت خالی کنم...!
...

Jin;
من دیگه نمیتونم اینجا بمونم...
هیچی برام مهم نیست...
زندگی کوفتی خودم و هر کس دیگه‌ای...
ینفر دیگه میتونه انجامش بده...
یکی دیگه میتونه بجای من انجامش بده من نمیخوام توی این خونه کوفتی به زندگی کردن ادامه بدم...
کاش یکی ازون گلوله‌هایی ک توی بدن اون بادیگارد بی‌گناه خالی شده بود توی سرم می‌خورد...
مرگ دربرابر زندگی چندش آوری در کنار همچین آدمی خیلی شیرینه...
انقد مشتم و فشار داده بودم ک انگشتام سفید شده بود...
زخم دستم داشت خونریزی میکرد و اصلا برام مهم نبود...
اون لعنتی الان میخواست چیکار کنه بزنتم...
پس چرا خودم شروعش نکنم...
مشتم و سمت صورتش حرکت دادم ولی قبل ازینک بتونه باهاش برخورد کنه هردو دستم و توی یه دستش قفل کرد...
چرخید و محکم منو به دیوار پشتم کوبید...
صورتش و نزدیک صورتم کرد و وحشیانه شروع به بوسیدنم کرد...
🚫 اسمات 🚫
همه اینا توی یک ثانیه اتفاق افتاد جوری که نتونستم مانعش بشم...
دستش و زیر چونم گذاشت و سرم و که خودبه‌خود میخواست ازش جدا بشه ثابت نگه داشت...
بعد از اینکه موفق نشد زبونشو وارد دهنم بکنه سرش و عقب کشید و با عصبانیت گفت...
€بهتره پسر خوبی باشی...وگرنه خودت آسیب میبینی...!
با این حرفش لجبازتر فقط لبامو به هم چسبوندم...
اما اون مثل اینک زیاد اینکارو انجام داده بود...
"خیل خب" زیر لب گفت و دستش و از زیر چونم برداشت...
همزمان با پوزخند روی لبش عضوم و با دست آزادش فشار داد...
لبام بی‌اختیار از هم باز شدن و ناله ریزی از ته حلقم خارج شد...
از فرصت استفاده کرد و اینبار زبونش و جوری توی دهنم چرخوند و همه‌جاشو مزمزه کرد که بزاقش توی دهنم پخش شده بود...
دستامو تکون میدادم تا بتونم خلاص بشم...
وقتی که فهمیدم فایده‌ای نداره کرواتشو توی دستم مشت کردم...
نفسم داشت کم میومد نزدیک بود خفه بشم پس اونم باید همین حس و میداشت...
سرش و عقب کشید و به چشمام نگاه کرد...
€فکر میکردم فقط یه باتم کیوتی کیم سئوکجین...!
کرواتشو شل کرد و در نهایت اونطرف پرتش کرد...
اینبار لبمو بجای بوسیدن گاز می‌گرفت...
زخم شدنشونو حس میکردم و با تمام وجودم سعی داشتم صدایی ازم خارج نشه...
پاشو بین پام گذاشت و جوری راهنماییم کرد که چند دقیقه بعد روی تخت افتاده بودم...
دستامو بالا سرم قفل کرد دوباره سعی کردم آزاد بشم پس در مقابل منم گاز عمیقی از لب بالاییش گرفتم...
سرش و عقب کشید و دستش و روی لبش کشید...
€کوچولوی وحشی بهت نشون میدم چطوری باید انجامش بدی...!
دستش و سمت کروات خودم برد و با کشیدنش بازش کرد...
€وقتی ببندمت رام میشی نه...؟!
دستامو با همون کروات به میله پشت تختش بست...
÷ولم کن...!
خنده مزخرفی روی لبش نشست...
€حرفم میزنی کوچولو...چه بد...چون فعلا از زبونت باید برای چیز دیگه‌ای استفاده کنی...!
انگشت اشارش و توی دهنم برد و سرش و توی گردنم فرو کرد...
میتونستم حتی بدون نگاه کردن کبودی‌های بدنم و ببینم...
کنترل بدنم از دستم خارج شده بود نمیتونستم لرزششو متوقف کنم و بدتر از همه سفت شدن عضومو...
ناخداگاه ناله‌ای از دهنم خارج شد...
لباس سفید رنگمو پایین تخت پرت کرد و دستش و روی عضوم حرکت داد...
€چرا وانمود میکنی نمیخوای...درصورتی که بدنت مخالفشو نشون میده...؟!
÷اهه...بهم دست نزن...!
با خیس شدن نیپلم سرم و به عقب هل دادم...
چند دقیقه بعد جز پیرهن سفید خودش هردومون لخت بنظر می‌رسیدیم...
کنار سرم نشست و منو به پهلو چرخوند...
€نوبت توعه که زبونت و بیرون بیاری کوچولو...!
دستش و زیر چونم گذاشت و دهنم و باز کرد...
عضوش تا نصفه توی دهنم بود و کم مونده بود عق بزنم...
اسپنکی به بوتم زد...
€زودباش کوچولو...هرچی سریعتر انجامش بدی... زودتر تموم میشه...!
وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم انگشتاش و لای موهام فرو کرد و سرم و حرکت داد...
€آهه...!
اسپنک دیگه‌ای به بوتیم زد بدنم با هر اسپنک خم میشد...
نمیدونم چرا بیشتر میخواستم...
سرفه‌ای کردم و سرم و عقب کشیدم...
دستش و کنار گونم گذاشت و سمتم خم شد...
€بیشتر میخوای...مگه نه...؟!
با بغضی که معلوم نبود از کجا اومده لب زدم...
÷بزار برم...!
خودشو پایین‌تر کشید...
€ما هنوز کارمون تموم نشده...!
دستش و روی شکمم گذاشت و منو چرخوند خودشو بین پاهام نشست و به عضوم نگاهی انداخت...
€تو که حسابی خیسی...!
دستش و از لای پام رد کرد و روی سوراخم کشید...
€دیگه به لوب احتیاج نداری...!
قوسی به کمرم دارم...
÷اههه...و...ولم کن...!
عضوش و روی سوراخم حس کردم...
نمی‌خواستم اولین بارم اون لمسم کنه...
برام مهم نبود اگه بفهمه که من کیم یا منو بکشه...
دستم و محکم کشیدم و کروات پاره شد...
یقه لباسش و توی دستم گرفتم...
قبل ازینکه بخوام پسش بزنم...
عضوش و واردم کرد...
دستام شل شد...
حتی نمیتونستم نفس بکشم...
€فاک...بیب...نکنه این اولین بارته...؟!
نزدیک شدن صورتش به صورتم بیشتر وادارم میکرد نفسم و حبث کنم...
€وقتی گریه میکنی خیلی سکسی‌تر میشی کوچولو... من با این چیزا دلم نمیسوزه...خودت که خوب میدونی...!
متعجب از چیزی ک میگفت بودم که صدای هقی از دهنم خارج شد...
کم‌کم داشتم فکر میکردم این بدن من نیست...
شاید تسخیرم کردن...
دستش و روی دهنم گذاشت و بدنش و مماس با بدنم قرار داد...
با هر تلمبه مثل سیل اشک میرختم...
و فقط آرزو میکردم این آخرین ساعت‌های زندگیم باشه...
از یجایی به بعد حس عجیبی توی شکمم داشتم دردی که بود بیشتر شده بود ولی لذت عجیبی قاطیش بود...
شاید همونجور که میگن...
نقطه حساسم و پیدا کرده بود...
هردو دستم و دور مچش که روی دهنم بود قفل کردم...
€دوسش داری بیبی...؟!
بعد از برداشتن دستش اینو پرسید...
و نمیدونم اون آره‌ای که گفتم و مغزم از کجا آورده بود...
€خوبه...!
قوسی به کمرش داد و کاملا بدنش و روم انداخت...
هیچ حرکتی نمیکرد ولی عضوش توم داشت بزرگتر میشد...
این عادی نبود نه...
÷فاک...!
ابروشو بالا انداخت و دستشو روی پیشونیم کشید...
€حسابی خیسی...من اینو دوست دارم جین...!
÷من...آههه...!
کلافه‌ از تصمیمی که گرفته بودم چشمامو بستم و فقط جمله رو به زبون آوردم...
÷لطفا حرکت کن...!
صدای خنده مردونش کنار گوشم باعث شد موهای بدنم سیخ بشه...
این دیگه چه کوفتی بود...
حس مزخرف خوبی که داشتم و نمیخواستم تموم بشه...
€اینطوری نباید بگی بیب...!
ضربه عمیق و محکمی به همون نقطه زد و دوباره ثابت موند...
÷اههه...پس...!
نفس عمیقی کشیدم...
اما قبل ازینک جملم و بگم دوباره همون کار و تکرار کرد...
پس سریعتر گفتمش...
÷فاک...باید چی بگم...اههه...؟!
حرکت انگشتاش تو موهام داشت دیوونم میکرد...
و اینک من نمیتونستم به خودم اجازه بدم که انگشتم و توی موهای مشکی و بلندش فرو کنم بدتر کلافم میکرد...
€ call me dady...!

KIM [VKOOK] [NAMJIN] [SOPEMIN]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora