⛓☠part 9 (جایگاه رئیس بودنتو حفظ کن)

366 49 0
                                    

+کوک
_تهیونگ
€نامجون
÷جین
¥چان
=آقای کیم
#جیمین
$هوسوک
☆یونگی
****

Kook;
از سر تا پا نگاهی به تهیونگ انداختم...
اصولا کت شلوار نمیپوشید...
مگه قرار خاص...
و الان دیدن دوست پسرش هم یه قرار خاص به حساب میومد...
اما نمیفهمم چرا من باید باهاش برم...
"چون تو بادیگارد شخصیشی احمق..."
دهن کجی به افکارم کردم و به کاراش با دقت نگاه کردم...
بوی عطرش توی اتاق پیچیده بود...
موهای قهوه‌ای رنگش گرچه لخت بودن اما سعی داشت حالتی بهشون بده...
کفشای ورنی مشکی رنگش حسابی برق میزدن و کت شلوار سرمه‌ایش بوی نویی می‌داد...
بعد از اینکه بالاخره از موهاش دست کشید جعبه روی میز و برداشت...
_میتونیم بریم...!
بدون گفتن چیزی فقط پشت سرش حرکت کردم...
اگه یه روز دیگه رو تحمل کنم تموم میشه...
اونوقت میتونم بقیه وقتمو توی بار سیگار بکشم و به درست کردن نوشیدنی‌های جدید فکر کنم...
_ببینم با موتور که مشکلی نداری...؟!
نگاهی به موتور سیاه رنگ جلوم انداختم...
هرچند حسابی با دیدنش ذوق کرده بودم اما به روی خودم نیاوردم...
+نه رئیس...!
_اوکی...!
خودش جلو نشست و منم پشتش...
کلاه ایمنی گذاشتن از نظرش چرت بود...
ولی خیلی احمق بود...
دلم برای موهایی ک باد دوباره به حالت اول برشون گردونده بود میسوخت...
با دیدن جایی ک ترمز کردن تقریبا داد زدم...
+با دوست پسرت توی شهربازی قرار میزاری...؟!
پوزخندی تحویلم داد و پیاده شد...
_یکی از فانتزیام بود...!
دوست داشتم بگم چه جالب منم...
ولی الان وقتش نبود...
بنظر خلوت میومد تقریبا هیچ وسیله‌ای کار نمیکرد...
فقط همشون روشن بودن...
تقریبا همه‌جا نورانی بود...
نکنه مث توی فیلما اینجا رو برای دوست پسرش اجازه کرده تا تنها باشن...
شت...
دلم نمیخواد شاهد کیس دونفر باشم...
+رئیس...نمیخواید تنهاتون بزارم...؟!
تهیونگ با لبخند بزرگی دستم و کشید...
_اول باید ببینیش...!
اینجا اتاق آینه بود...
وای باحاله‌...
به دورم نگاه کردم منتظر بودم یکی بیاد تو...
+پس چرا نمیاد...شما ک از دیر کردن خوشتون نمیاد رئیس...!
_اومده...!
چشمامو همه جا چرخوندم...
+اینجا ک کسی...نیست...جز ما دوتا...!
_اره خب...!
صبر کن ببینم...
سمتش چرخیدم...
اون عکسی ک روی گوشیش بود...
+تو...عکس منو گذاشتی روی گوشیت...؟!
_آره خب...!
+پس چرا گفتی ک دوست پسرته...؟!
شونه‌ای بالا انداخت...
_منک نگفتم...ولی مگه اینطوری نیست...؟!
یه قدم سمتم برداشت...
متقابلا عقب رفتم...
+معلومه ک نه...!
_قبول کن که توام دوست داری پیشنهادم و قبول کنی جئون جونگکوک...!
+چه پیشنهادی...؟!
پوزخندش به لبخند تبدیل شد....
_با من قرار میزاری کوک...؟!
+من...!
_تو...چی...؟!
+تو چیزی راجب زندگیم نمیدونی...اصلا...اصلا از کجا معلوم ک من دوست پسر نداشته باشم...!
_نداری...اگرم داشته باشی...خودم خلاصش میکنم...!
+به هرحال...پیشنهادت و رد میکنم...رئیس...!
_خب...منطقیه...اما دلیلی نداری...!
+دلیلی بیشتر ازینک هیچ علاقه‌ای بهت ندارم...؟!
گره خوردن ابروهاش توی هم نشونه خوبی نبود...
_پس این همون چیزیه ک میخوای...؟!
+من چیزی نمیخوام...فقط لطفا...جایگاه رئیس بودنتون حفظ کنید آقای کیم...!
_خیل خب...حالا میتونی ببینی ک کیم تهیونگ کیه جئون جونگکوک...!
جلوتر از من از اونجا بیرون رفت مدتی طول کشید تا راه خروج و پیدا کنم و وقتی بیرون رفتم دیدم ک جعبه‌ای ک چند ساعت برای انتخابش وقت گذاشته بود و توی سطل انداخت و سوار موتور شد...
بدون اینکه ثانیه‌ای منتظرم بمونه حرکت کرد...
+اییش...پسره‌ی...!
پوفی کشیدم و برای گرفتن تاکسی دستمو دراز کردم...
...
=جونگکوک...؟!
نگاهی به آقای کیم انداختم....
+بله...؟!
لبخندش رو مخم بود...
=اوضاع چطور میگذره...تونستی خوب خودتو با اینجا وفق بدی...؟!
+به لطف شما...همه چیز خیلی مزخرف‌تر از همیشه شده...!
مرد ابرویی بالا انداخت انگار به اینجوری حرف شنیدن عادت داشت ولی نه از طرف من...
=شنیدم با تهیونگ بیرون رفتین و هرکدوم تنها برگشتین...!
+اوه امروز صبح...شروع خوبی نبود...!
=فکر کنم نمیخوای با من صحبتی داشته باشی...!
سری تکون دادم...
+فقط...!
قبل ازینک بره سمتم چرخید...
+از دیروز خبری از هیونگ ندارم...شما...نمیدونید کجاست...؟!
فردا روز آخر بود و میخواستم مطمئن بشم ک وسایلمو جمع کنم یا...
=اوه منظورت همون دوستته...بادیگارد فداکاریه...تا چند ساعت دیگه از بیمارستان برمیگردن...!
+بیمارستان...؟!
متعجب پرسیدم...
دستش و روی شونم گذاشت...
=خیلی شانس آورد ک سالمه...و ازون بیشتر یه چیزی بینمون بمونه جونگکوک...نامجون بخاطر هیچکس حتی من و برادراش توی بیمارستان نمیمونه...!
منظورش ازین حرف چی بود...
هیونگ چرا تو بیمارستان بود...
اصا نامجون اون چرا...
هوووف...
خیلی وقته دارم به این موضوع فکر میکنم..‌.
چهارزانو روی تخت نشسته بودم و به در زل زدم...
÷ممنون قربان...!
€جین...مطمئنی اینجا راحتی...؟!
÷ممنون رئیس همینجا خوبه...!
در باز شد و جین وارد شد...
لباسی که پوشیده بود تصورش سخت بود...
نیم تنه سفید با شلوار مشکی گشاد...
+هیونگ...؟!
بی‌حال روی تخت نشست...
÷کوک...لطفا چیزی نپرس...!
+هیونگ...ولی...این لباس...!
÷گفتم ک چیزی نپرس...!
+باشه هیونگ...فقط یه چیزی و میخوام بدونم...!
÷هوم...؟!
+فردا آخرین روزه مگه نه هیونگ...؟!
جین سرش و روی بالشت گذاشت و پتو رو با دست سالمش دور خودش پیچید...
÷کاش اینطور بود...!
پس الکی دلم و خوش کردم...
اگه میدونستم فردا آخرین روز نیست انقدر تندجواب تهیونگو نمی‌دادم...
اههه حالا بیا و درستش کن...
چجوری باید اخلاقش و تحمل کنم...
اگه دوباره بخواد بندازتم توی استخر چی...
از جام بلند شدم و برق و خاموش کردم...
از اتاق بیرون رفتم...
وقتی عصبی‌ام فقط باید یه چیزی بخورم...
حتی اگه ویسکی بار شین نباشه...
آهی کشیدم و در یخچال توی آشپزخونه بزرگ و باز کردم...
همه‌چی پیدا می‌شد...
جز چیزی برای خوردن...
+فاک یو...!
دستی سمتم دراز شد و به ساندویچ مثلثی نگاهی کردم...
¥بگیرش...!
با خوشحالی در یخچال و بستم و ساندویچ و ازش گرفتم...
از اولین روزی ک دیدمش زیاد باهاش حرف نزده بودم...
فکر نمیکردم این ساعت بیدار باشه...
شبیه کسایی بود ک خیلی مقرراتین...
+ممنون...هیونگ...؟!
گاز بزرگی از ساندویچ خودش زد...
روی کانتر نشستم...
+میدونم ازم خوشت نمیاد...ولی دقیقا چرا...؟!
¥چون خوشم نمیاد...!
سری تکون دادم...
+اها...قانع شدم...!
¥خوبه...!
پامو تکون دادم و بکم سمت جلو خم شدم...
+خیلی وقته اینجا کار میکنی...؟!
¥ک چی...؟!
سر جام نشستم...
الان می‌فهمیدم آقای کیم چی میگفت...
انگار نمی‌خواست باهام حرف بزنه...
...

KIM [VKOOK] [NAMJIN] [SOPEMIN]Where stories live. Discover now