+کوک
_تهیونگ
€نامجون
÷جین
×سهون
#جیمین
¥کای****
Jimin;
€کیم جیمین...نمیخوای در و باز کنی...؟!
€جیمین...دیگه تکرار نمیکنما...در و باز کن...!
چشمامو روی هم فشار دادم...
با صدای شکسته شدن در حتی کوچیکترین حرکتی نکردم...
€جیمین...میدونم خواب نیستی...!
چشمامو باز کردم...
حضورشو کنارم روی تخت حس کردم...
دستش و پشت کمرم گذاشت و بلندم کرد...
€جیمینا...یادت رفته همیشه همهچی و بهم میگفتی... الانم مثل همیشه بگو...چی ناراحتت کرده...؟!
نگاهمو به هیونگ دوختم...
#هیونگ...فراموشی گرفتن چه حسی داره...؟!
گنگ نگام کرد...
€تاحالا فراموشی نگرفتم...!
لبخندی زدم...
#پس نمیتونی کمکم کنی هیونگ...!
دوباره روی تخت خوابیدم...
دستشو روی موهام تکون داد...
€جیمینا...بهم کامل توضیح بده...من میتونم کمکت کنم میدونی...!
#هیونگ...نمیخوام مشکلی درست کنم...بکارت برس...!
وقتی نبودنش و کنارم حس کردم سرم و توی متکا فرو کردم...
÷فراموشی چیز خوبیه...فقط بهش فکر کن...میتونی خیلی از خاطرات بدت و فراموش کنی...!
سرم و سمت صدا چرخوندم...
کنارم دراز کشید و دستاش و زیر سرش گذاشت و دقیقا مثل من به سقف زل زد...
پوزخندی زد...
÷دیدن اینکه یکی مثل خودت وجود داره خوبه...!
#ینی توام فراموشی گرفتی...؟!
÷اوهوم...!
با ذوق ازش پرسیدم...
#پس یادت اومد...؟!
÷هنوزم نمیتونم بیاد بیارمش...اما یه چیز و میدونم اگه برم از اون بپرسم...میتونه برام تعریف کنه...!
#پس چرا نپرسیدی...؟!
سمتم چرخید...
÷درست مثل تو میترسیدم...از اینکه چیزی رو که دوست ندارم بشنوم...!
#از کجا میدونی...؟!
دستش و زیر سرش گذاشت و بهم نگاه کرد...
÷یبار حتی تا پای پرسیدنم رفتم...ولی نتونستم...!
#هیونگ...آممم میتونم اینطوری صدات کنم...؟!
لبخندی زد و سرش و تکون داد...
#میتونم بهت اعتماد کنم...یه هیونگ که چیزی نمیگی...؟!
انگشت کوچیکش و بلند کرد...
÷خیالت راحت دونسنگ کوچولو...!
خنده حلالی کردم و با انگشت کوچیک بهش قول دادم...
#سه روز پیش...وقتی که با شوگا هیونگ و جیهوپ هیونگ رفتم بیرون...یچیزی شد...ینی درست نمیدونم رفتیم و بستنی خوردیم...وقتی ک تو ماشین نشستیم...یجوری شده بودم گرمم بود و حس عجیبی داشتم...یادمه ک هیونگ بغلم کرد و یادمه ک من تو اتاق هیونگ بودم...اما هیچی یادم نیست...چیشد چیکار کردیم...!
÷خب بیا یکاری کنیم...!
#چیکار...؟!
÷یکاری میکنیم که یادت بیاد...فقط یکم منتظر باش میرم زود برمیگردم...!
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت...
ینی باید چیکار میکردم ک یادم بیاد...
منتظر روی صندلی آبی رنگ اتاقم نشستم و پامو تند تند تکون دادم...
نزدیک یه ربع گذشته بود...
وقتی رسید با غرغر گفتم...
#هیونگ کجا بودی پس...!
یه لیوان بهم نشون داد...
#این برا چیه...؟!
÷یکم ازین شراب بخور...!
چشمکی زد...
÷خیالت راحت هیونگت نمیفهمه...!
لیوان و ازش گرفتم و یکم ازش خوردم...
÷اینجوری نه...یهویی بخور...!
سرم و تکون دادم و همه رو سر کشیدم...
#اهه...تلخه...!
÷اوهوم...خب...الان چی...همون حس و داری...؟!
دوباره پاهامو تکون دادم...
#الان...یکمی گرمه...!
÷و...؟!
یکمی که گذشت دوباره همون حس اونروز و داشتم...
چشمامو محکم فشار دادم...
#بازم همونه...!
دستم و توی دستش حس کردم...
÷خیل خب...حالا فکر کن دوباره توی ماشین نشستی... خوب بهش فکر کن...یادت میاد...!
...
YOU ARE READING
KIM [VKOOK] [NAMJIN] [SOPEMIN]
Randomخانواده کیم که از سه تا پسر تشکیل شده... خانواده مافیایی که تقریبا کل کشور میشناسنشون... کیم تهیونگ پسر دوم خانواده و بی تفاوت نسبت به همهچی با ورود بادیگارد جدیدش جئون کسی ک با خواسته خودش استخدام نشده تفریح تازهای پیدا میکنه و میخواد ک بهش هیجا...