⛓☠part 14 (کوکیِ من)

398 40 2
                                    

+کوک
_تهیونگ
€نامجون
÷جین
×مین سوک(پسر صاحب مهمونی دیشب) "_"
*****

Jin;
نگاهمو سوسو زنان به پرده سفید دادم اما اینبار شانسی نداشتم پرده از روم کنار زده شد و همون لحظه با لرزش بدنم پام لیز خورد و به پشت خم شدم...
چشمامو بستم بادی که از پشت کمرم رد میشد باعث می‌شد پام و بیشتر عقب ببرم پس چرا نمی‌افتادم حس کردم چیزی دور مچ دستم پیچیده شده اون فرد میخواست نجاتم بده یا بندازتم...
پس چرا منو نمی‌کشید داخل...
€گفته بودی میخوای بری خونه...!
با شنیدم صداش چشمامو توی حدقه چرخوندم و صاف توی بغلش فرود اومد وقتی دستم و سمت خودش کشید...
÷ولم کن...!
دستم و از مشتش بیرون کشیدم و نگاهمو توی خونه گردوندم دونفر وسط اتاق از دستشون به سقف آویزون بودن میتونستم تشخیص بدم یکی ازون‌ها کسی بود ک صاحب مهمونی دیشب بود و اونیکی اصلا اشنا نبود حتی توی مهمونی ندیده بودمش...
€خب...متاسفم وسط کارمون فاصله افتاد...!
قدماشو اهسته برداشت از جلوم رد شد و دور اون دو نفر چرخید دکمه آستینش و که باز کرد زنجیری ک به دست مرد بزرگتر وصل بود بالاتر رفت جوری ک مرد کاملا آویزون بود حتی انگشتای پاش به زور به کف زمین می‌رسید...
رد زنجیر و دنبال کردم نگاهم به چان افتاد ک زنجیر و دور تکیه‌گاهی می‌پیچید دوباره نگاهمو به نامجون دادم صدای پسر کوچیکتر بلند شد...
×از من چی میخوای‌...؟!
نامجون جوری ک انگار تعجب کرده باشه دکمه اسین بعدیشو باز کرد و اینبار پسر کوچیکتر بالا رفت و بخاطر قد کوتاهش بیشتر از سقف آویزون شد...
€اوه من یادم نبود...تو توی مهمونی نبودی...متاسفم فکر کنم اشتباهی اوردنت اینجا هوم...؟!
یقه لباس پسر و توی دستش گرفتم و سمت خودش کشید...
€کدوم گوری بودی...؟!
لرزیدن پسر و از صدای ترسناک نامجون میشد کاملا دید حتی منم از ترس قدمی به قدم برداشتم چه انتظاری ازش داری جین اون همون عوضیه...
×گفتم ک...!
توی صورتش داد زد و جوری یقه‌اش رو رها کرد ک لباسش تا روی شکمش پاره شده بود...
€دوباره بگووو...!
پسر پیچی به خودش داد تا بتونه خودشو به زمین برسونه چنگی به زنجیر بین مچش انداخت...
×خونه...دوستم...منو بزار زمین کیم نامجون...!
سکوت نسبتا کوتاهی کرد و با التماس لب زد...
×خواهش میکنم...!
€پس خونه دوستت بودی...امکان داره دوستت یه دختر بوده باشه که هوس کردید اونوقت شب با صورت پوشیده بیاید توی خونه و برای سرگرمی یه بلایی سر بادیگارد من بیاری...؟!
نامجون بعد از گفتن این به چان اشاره کرد تا بالاتر بکشتش قدمی سمت پسر برداشت و زانوش و توی شکمش فرود آورد...
×اههه...!
موهای مشکی رنگش توی مشت نامجون قرار گرفت و سر پسر و به عقب کشید...
€نمیشنوم ک حرفی بزنی...لال شدی مین‌سوک...؟!
×نه نه نه...من کاری نکردم...ولم کن...!
÷ولش کن...!
سر نامجون سمتم چرخید میتونستم چهره رنگ پریده خودمو ببینم...
"چت شده کیم سوکجین...تو خودت و برای این چیزا آماده کرده‌ بودی..."
نامجون از پسر فاصله گرفت و به من نزدیک‌تر شد...
€میبینی مین‌سوک نمیدونم چه بلایی سرش آوردی که انقدر ترسو شده...!
صدای پسر بلند نشد حتی کلمه‌ای چیزی نگفت نامجون دستش و روی پهلوم گذاشت و منو کمی کنار کشید خم شد و از میزی ک پشتم بود چیزی توی مشتش برداشت...
€یادته پارسال برای سرگرمی با چان دارت بازی کردی...!
جوری ک پسر با التماس بهم نگاه میکرد و حتی نمیشد تصور کرد چه بلایی میخوای سرش بیاری کیم نامجون...
نامجون مشتش و باز کرد و دارتی که توی دستش بود و با انگشتاش لمس کرد صورتش سمت من بود دستش و پشت گردنم گذاشت و آروم زمزمه کرد...
€چشمات و ببند عزیزم...!
لبامو روی هم فشار دادم و به چشمای ترسناکش خیره شدم ازم فاصله گرفت وقتی دستشو تکون داد میتونستم حدس بزنم میخواد چیکار کنه پس همونطور ک گفته بود چشمامو بستم صدای داد پسر توی گوشم پیچید نمیدونم چقدر طول کشید تا با صدای نامجون چشمامو باز کردم...
€هنوزم نمیخوای بگی ک اونشب هوس کردی چه سرگرمی رو امتحان کنی هوم...؟!
به دارتی ک توی سینه پسر فرو رفته بود و رده‌خونی تا روی شکمش راه انداخته بود نگاه کردم با تنفر نگاهی به نامجون انداختم...
€مین‌سوک اینبار هیچ رحمی در کار نیست میندازمت جلوی سگ‌ها...حرف میزنی یا نه...؟!
زنجیر شل شد و روی زمین افتاد با التماس سمت نامجون خم شد...
×من کاری نکردم قسم میخورم...اون دختر گفت من هیچی نمیدونستم ازینک اون بادیگارد توعه...کیم نامجون لطفا باور کن...!
€عاه دیگه داری حوصله‌مو سر میبری بچه...!
با سر اشاره‌ای به چان کرد اسلحه درست روی سر مردی ک از سقف آویزون بود قرار گرفت و ثانیه بعد مغز متلاشی شدش بود ک دیده می‌شد...
لباسمو توی مشتم گرفتم و یه قدم دیگه قدم رفتم نمیدونم به چی خوردم صدای چی بود ک افتاد و شکست اما حتی رغبت نمیکردم نگاهمو از اون تصویر بگیرم خودتو جمع کن کیم سوکجین تو همون کسی بودی ک با کمال میل حاضر بودی تمام قتل‌ها رو انجام بدی...
€مراقب این کوچولو باشید...!
با پاش چونه پسری ک روی زمین افتاده بود و بلند کرد از توی نگاهش میشد نفرتی ک نسبت به نامجون داره رو فهمید...
€سعی کن یادت بیاد اون دختر کیه و کجاست...وگرنه نفر بعدی تویی...!
از کنارش عقب کشید و کتی که روی صندلی انداخته بود و برداشت ساعدمو توی دستش گرفت دنبال خودش از اتاق خارجم کرد...
...

KIM [VKOOK] [NAMJIN] [SOPEMIN]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora