+کوک
_تهیونگ
€نامجون
÷جین
*کیم
$چان
*****Namjoon;
این پیرمرد واقعا داره حوصلم و سر میبره انقدر حرف میزنه حتی اجازه نمیده برگردم نگاهی به جین بندازم...
*نامجون...!
بالاخره از مرد عذرخواهی کردم و سمت بابا چرخیدم...
€فکر نمیکردم بیاید...!
*کارم و تموم کردم...مادرت و که میشناسی به توی خونه نشستن رضایت نمیده...!
نیم نگاهی به زن انداختم و بدون اهمیتی سری تکون دادم...
*چرا تنهایی نه هیچ بادیگاردی اینجاست نه حتی برادرت...؟!
به کنارم نگاه کردم...
€جین همینجا...!
کجا رفت...
€فکر کنم رفته نگاهی به اطراف بندازه...تهیونگ نمیدونم شاید حوصلش سر رفته و برگشته خونه...!
_پدر...؟!
€پیداش شد...!
تهیونگ کنارم وایستاد...
_هیونگ...بادیگاردت و دیدم داشت از پلهها میرفت بالا...گفته باشم طبقه سوم اینجا درا قفله...!
سری از تاسف تکون دادم...
€تو به فکر بادیگارد خودت باش...!
آروم کنار گوشش گفتم و بعد با گفتن یه جمله اونجا رو ترک کردم...
€منو ببخشید یه سر به بچهها میزنم...!
سمت پلهها رفتم چان جلوی پلهها وایستاده بود...
€جین و ندیدی چان...؟!
سرش و به چپ و راست تکون داد...
$خیر قربان...اما توی این طبقه نیستن مطمئنم...!
وقتی از پلهها بالا میرفتم برای احتیاط دنبالم راه افتاد...
€تهیونگ گفت موقع بالا رفتن از پلهها دیدتش...آخه برای چی باید بره طبقه سوم...امیدوارم چیزی نباشه ک فکرش و میکنم...!
قدمامو سریع برمیداشتم پس چیزی طول نکشید تا به طبقه آخر برسم هیچ چراغی روشن نبود و هیچ ردی از حضور کسی دیده نمیشد...
$بچهها کل این طبقهها رو گشتن همه درها قفله...!
€بازم باید بگردید...به کای بگو چندتا از بچهها رو خبر کنه و دنبالش بگردید...!
$چشم قربان...!
ازم فاصله گرفت سمت انتهای سالن حرکت کردم شاید ردی دیده نمیشد اما میتونستم عطرش و حس کنم قطعا اینجا بوده رد عطر و دنبال کردم دستم و روی دستگیره در سمت چپم گذاشتم و بازش کردم...
قفله...
€چان...درو بشکن...!
اول با تردید نگام کرد و بعد بدون هیچ سوالی با شونش ضربهای به در زد با ضربه سوم در باز شد بهتره بگم از جا کنده شد قدمامو توی اتاق برداشتم یه اتاق خالی و پر از گرد و خاک چیز دیگهای نبود جز عطر جین که هنوزم توی اتاق میپیچید...
€اینجا بوده...!
چان جلوتر از من دور تا دور اتاق و دید زد و پنجره رو باز کرد...
$امکانش هست ازینجا رفته باشه...!
نگاهی به ارتفاع انداختم زیاد بود اما جای پا برای رفت و آمد بود...
€نه...ولی امکان داره برده باشنش...!
_هیونگ...؟!
سمت تهیونگ چرخیدم بنظر چیزی میخواست بگه و خودشم ازون موضوع متعجب بود...
_بهتره دنبالم بیای...!
طبقهها رو پایین اومدیم سمت در حرکت کرد و دستشو از توی جیبش بیرون آورد تا در و باز کنه تمام بادیگاردایی که با خودمون آورده بودیم دورتا دور چیزی وایستاده بودن...
نگاه مشکوکی به تهیونگ انداختم یکی از بادیگاردارو کنار زدم و درست مرکز حلقهشون جین با لباس پاره و خونی وایستاده بود و توی دستش چاقویی بود ک حدس میزنم تمام این خونا از اون شروع شده...
یه قدم سمتش برداشتم انگار ک حضورمو حس کرده باشه سمتم چرخید مثل همیشه نبود ترسیده بود و عصبانیت و حتی میتونستم از چشمای قرمزش بخونم...
€جین...؟!
_حرف نمیزنه هیونگ...!
نیم نگاهی به تهیونگ انداختم و نگاهمو روی زمین کشوندم دنبال جنازه یا چیزی ک خونها متعلق به اون باشن...
_توی حیاط پشتی بود به پسرا گفتم جمعش کردن....!
پس اون واقعا یه جنازه بوده...
یه قدم دیگه سمتش برداشتم هنوزم 5 قدمی باهام فاصله داشت دستی ک توش چاقو رو نگه داشته بود بالا اومد و جوری سمتم گرفت ک انگار هشدار میداد از جام تکون نخورم...
€جین...منو نگاه کن...اون چاقو رو بنداز زمین خب...؟!
تهیونگ سری از تاسف تکون داد و گوشهای وایستاد...
÷کیم نامجون...؟!
لبخندی زدم و سرم و تکون دادم...
€درسته منم...نامجون...!
با هر کلمه سعی میکردم فاصلمو باهاش کمتر کنم...
€دستتو بده من...بیا اینجا...!
صدای برخورد دندوناشو میشنیدم میدونستم خیلی ترسیده کی جرات کرده بود بهش نزدیک بشه...
سرش و به دو طرف تکون داد و یه قدم به عقب برداشت چاقو رو زیر گردن خودش گذاشت و تاکید کرد ک کسی جلو نره...
€تهیونگ برو اون پسر و بیار اینجا عجله کن...!
تهیونگ باشهای گفت و سمت ساختمون برگشت...
€کسی بهت نزدیک نمیشه جین...تو چت شده یچیزی بگو...این خون برای کیه...تو کشتیش...؟!
سرش و به دو طرف تکون داد حتی ازین فاصله لایه اشکی که جلوی دیدش و گرفته بود و میتونستم ببینم باید ازش استفاده میکردم به عنوان یه موقعیت...
+هیونگ...؟!
...
YOU ARE READING
KIM [VKOOK] [NAMJIN] [SOPEMIN]
Randomخانواده کیم که از سه تا پسر تشکیل شده... خانواده مافیایی که تقریبا کل کشور میشناسنشون... کیم تهیونگ پسر دوم خانواده و بی تفاوت نسبت به همهچی با ورود بادیگارد جدیدش جئون کسی ک با خواسته خودش استخدام نشده تفریح تازهای پیدا میکنه و میخواد ک بهش هیجا...