1

246 44 67
                                    


باد بین موهای مشکی و کمی بلندش ورجه وورجه می‌کرد و اون ها رو بهم می‌ریخت.

اوایل بهار بود و‌ هوا رو‌ به گرمی میرفت، گرمای خوشایندی که باعث میشد لباسای زمستونی برگردن به کمدها.

تن این هوا رو خیلی دوست داشت، مخصوصا وقتی صبح زود شیشه ی ماشین رو‌ پایین می‌داد و درحالی که از خیابون های خلوت عبور می‌کرد، خودش رو به بیمارستان می‌رسوند.

لباسش رو با اسکراب آبی تیره عوض کرد و روپوش سفید روش پوشید، حالا آماده بود به بخش بره و بیمار هاش رو ببینه.

توی هفت سال گذشته زندگی تن تغییرات بزرگی رو تجربه کرده بود و حالا که توی‌ بیست و‌ شش سالگی قرار داشت دکتر عمومی جوونی بود که به تازگی توی بیمارستان کار می‌کرد.

توی مسیر سیچنگ رو دید، همکلاسی و دوست هفت ساله ای که شیفت های خسته کننده ی دوران اینترنی رو‌ ساده می‌کرد.

سیچنگ پسر باهوش‌ چینی بود که همزمان با تن به دانشگاه اومده بود و تمام دوران کار و دانشجوییش کنار تن سپری شده بود. قد بلند و‌ موهای کوتاه مشکی داشت و گوش های خاصی که اون رو‌ شبیه به یک الف (elf) می‌کرد.

سینچنگ لبخند درخشانی به صورت آروم تن پاشید:

+صبح بخیر!

تن با لبخند کمرنگی پاسخش رو داد:

_صبح بخیر، بخش چخبر؟

+جز یه تصادفی که دیشب آوردن خبری نیست.

تن سری تکون داد و‌ سمت ایستگاه پرستاری رفت تا پرونده ی بیمارهاش رو چک کنه.

وقتی کارش تموم شد ساعت تقریبا یازده بود. خوبی کارش همین بود، وقتی بین بیمارا می‌رفت و‌ مشغول درمانشون می‌شد دیگه ذهنش سمت هیچی نمی‌رفت.

اما وقتی به اتاقش برگشت افکار مختلف مثل سونامی روی سرش ریختن، توی‌ سکوت پشت میز نشست و‌ مشغول برگه زدن کتاب پزشکی جدیدی که خریده بود شد.

وقتی صدای چلیک‌ چلیک‌ ملایمی به گوشش خورد نگاهش سمت پنجره رفت و‌ سر خوردن قطره های بارون رو‌ از لای شیار های پرده دید، از جا بلند شد و‌ پرده رو کنار زد. حالا بارون رو‌ راحت تر می‌دید.

پشت میزش برگشت و‌ مشغول ورق زدن کتاب شد اما اینبار قاب عکس روی میز بهش اجازه ی تمرکز کردن نداد.

عکس دونفره ی خودش و‌ جانی روزی که با بدبختی کیک تولد تیونگ رو‌ جور کرده بودن و داشتن سمت رستوران می رفتن. جانی درحالی که دست چپش به فرمون بود نگاه‌‌ پر از خنده ش رو به دوربین دوخته بود و تن هم یکی‌ از عمیق ترین خنده هاش رو تقدیم لنز کرده بود.

هفت سال گذشت،هفت بهار ، هفت تابستون، هفت پاییز و هفت زمستون.

راستی که چقدر اون روز ها تن از ته دل می‌خندید. چقدر شادی هاش از ته دل بودن و‌ غم هاش‌‌ سطحی.

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now