17

112 20 6
                                    


_تن بدو بیا اینجا...بدو!

+جانی بخدا اگه بخوای دوباره بهم هندونه بدی میکشمت!

صدای خنده ی از ته دل جانی توی گوشش پیچید و چند ثانیه بعد دستش توسط دوست پسرش کشیده شد؛ جانی بی پروا توی ساحل میدوید و تن رو هم دنبال خودش میکشید.
هوا گرم و تابستونی بود، آفتاب داغ اگست به پوست روشن جانی بوسه میزد و پیراهن آبی گلدارش زیر نور اکلیلی خورشید بیشتر از همیشه بهش میومد.

+داری منو‌ کجا میکشونی هانی؟

جواب جانی فقط یه لبخند درخشان بود و باز هم جلو رفت، اونقدر جلو که پاهای برهنه ی تن خنکی آب رو حس کردن، جانی یه پاهاش نگاه کوتاهی انداخت و غر زد:

+خیس شدم!

سرش رو بالا برد تا سوال چند ثانیه قبلش رو دوباره از جانی بپرسه که هیچ‌ اثری از مرد مومشکیش ندید، صدا زد:

+جانی؟ کجا رفتی؟

هیچ جوابی نبود، سر چرخوند و اطراف رو گشت، باز صدا زد:

+جانی ؟!

سرمای آب داشت شدید میشد، به پاهاش نفوذ میکرد و استخون هاشو میسوزوند. فریاد زد:

+جانی! شوخی بامزه ای نیست!

اما هیچ خبری از جانی نبود، انگار هیچوقت وجود نداشت، انگار خاطره ای بیش نبود، سرمای آب از پاها به تموم تنش نفوذ کرده بود و نبود جانی قلبش رو هم فشرده و یخ زده میکرد، حس کرد نفس هاش به سختی بالا میاد، با آخرین نفسش صدا زد:

+جانی...

چشماش رو که باز کرد بم‌بم رو‌ نشسته پشت سیستم دید، گیج و منگ نشست. کت جانی توی بغلش بود و پاهاش بخاطر برهنه بودن زیر اسپیلت یخ‌زده بود.

از رویا به واقعیت برگشته بود، جانی نبود، نه توی اون دفتر دلگیر نه توی خونه ی تن و نه هیچ جای دیگه...

بغض به گلوش چنگ زد و قطره ی اشک خیلی آروم راه خودش رو به گونه ی تن پیدا کرد.
حال و هواش درست مثل هفت سال پیش شده‌بود، همونقدر درمونده و دلتنگ.

بینیش رو‌ که بالا کشید توجه بم‌بم بهش جلب شد، روی صندلی چرخدار چرخید و صورت بغض کرده ی تن‌‌رو دید، با همون صندلی خودش رو کشید سمت تن و مقابلش متوقف شد:

-هی رفیق، جانی حالش خوبه من مطمعنم!

تن قطره اشک روی‌ گونه ش رو پاک کرد:

_همیشه همینو میگفتم، همیشه میگفتم جانی قویه، باهوشه، سرسخته، هیچیش نمیشه. اونقدر گفتم و گفتم تا باورم شد. تا یه روز اونو بخاطر گناه های نکرده ش متهم کردم و بهش گفتم قاتل! بار مسئولیت دنیا رو روی دوشش حواله کردم. مسئولیت بی مادر بزرگ شدن و ترس هام رو... میدونی برای تحمل این مسئولیت مجبور شد چیکار کنه؟ خودش رو سپر بلا کرد، سپربلای منِ ناسپاس. از صبح هی اینو میشنوم «جانی قویه، جانی خوبه، جانی چیزیش نیست» ولی شما از کجا اینقدر مطمعنید؟ از کجا میدونید چیزیش نیست وقتی هیچ رد و‌ نشونی ازش ندارید؟

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now