شیفت صبح بود، از وقتی که روپوش سفیدش رو پوشیده بود و توی بخش میچرخید سنگینی نگاه ها رو روی خودش حسمیکرد اما نمیدونست علتشون چیه!مشغول نوشتن نسخه ی جدید برای بیمارش بود که پرستاری صداش زد:
-دکتر لی، لطفا برید اتاق مترون، باهاتون کار داره.
نسخه رو امضا زد و برگه رو دست پرستار سپرد، مستقیم سمت اتاق مترون رفت درحالیکه حس بدی داشت، انگار قرار بود اتفاق ناخوشایندی بیفته و تن عجیب حس میکرد رییس بیمارستان قراره تلافی دعوا رو سرش دربیاره.
در زد و داخل شد، به محض ورود زن میانسال که پشت میز نشسته بود کمی روی صندلیش جا به جا شد و به تن خوش آمد گفت، وقتی تن رو به روش نشست پاکتی رو سمت تن گرفت:
- این دستور رییس برای شماست دکتر لی.پاکت رو گرفت و باز کرد.
*
وقتی از اتاق مترون بیرون آمد سیچنگ رو دید که به دیوار سرامیکی تکیه داده بود، با دیدن تن سمتش اومد:+ پس بالاخره گرفتیش!
تن سرش رو به آرومی تکون داد و زمزمه کرد:
_آره، بانکوک!
سیچنگ آه آرومی کشید:
+این یه جور تبعیده! میدونی سختی کار اونجا چقدر زیاده؟!
مطمئنم رییس داره انتقام میگیره!تن به مسیرش سمت اتاق کار ادامه داد:
_ برام مهم نیست، من نمیخوام سر خم کنم پیشش!
سیچنگ پشت سرش راه افتاد:
+یعنی میخوای بری؟
_فقط یکساله، مثل برق و باد میگذره.
وقتی تن در اتاقش رو باز کرد و داخل شد، سیچنگ دست به سینه دم در ایستاد:
+پوست کلفت تر از تو ندیدم تن! کلا به یه ورته!
تن پشت میز نشست و با آسودگی جواب داد:
_چون به اینجا تعلق خاصی ندارم! هیچ دلبستگی برام وجود نداره پس اینجا یا بانکوک یا مریخ هیچ فرقی به حالم نمیکنه!
تن راست میگفت، هیچ چیزی وجود نداشت که اون رو به جای خاصی پایبند کنه، اون ساکن سرزمین خاطراتش بود و اونجا کنار جانی زندگی میکرد، پس براش فرقی نداشت کجای زمین زندگی میکنه، البته که دلش برای تیونگ و جهیون و سیچنگ تنها دوستاش تنگ میشد اما باز هم این براش وابستگی ایجاد نمیکرد.
آخر شیف واحد اداری رفت و چند روزی مرخصی گرفت، تا اول ماه بعد باید خودش رو به بیمارستان جدید معرفی میکرد پس لازم بود چند روزی رو صرف کارای ویزا و اقامتش بکنه، بعد هم باید به فکر آپارتمان و محل زندگی میشد.
*
*
*به در ماشین تکیه داده بود و نگاهش رو به ساختمون سنگی بزرگ زندان دوخته بود. نمیدونست چرا به اونجا کشیده شده ، وقتی به خودش اومد دید که مقابل اون ساختمون پارک کرده و منتظره یک تلنگره تا به دیدن بکهیون بره.
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧
Fanfictionاین فیک فصل دوم فیک blonde هست پس اگر اونو نخوندید اول سراغ اون بوکبرین. •°•°•°•°•°•°• هفت سال گذشت! هفت بهار، هفت تابستون، هفت پاییز و هفت زمستون. آدمها عوض شدن. جوونا بزرگ شدن، بزرگا پیر شدن. ولی یاد جانی توی قلب تن هنوز خاکستر نشده! •°•°•°•°...