دوباره دم در فلزی زندان ایستاده بود اما اینبار قلبش مثل یه پرنده ی بیقرار توی سینه ش بالا پایین میپرید.دوشنبه توی دادگاهی که خود چانیول هم در اون حاضر بود بکهیون رو تبرعه کردن. چانیول به خوبی چهره ی بکهیون رو دید وقتی خبر مرگ دردناک و غمانگیز تهیان رو بهش دادن، نگاه ناامیدش خاکستری تر از همیشه شد و گرد اندوه روی صورتش نشست، بی توجه به دادگاه و حاضرین روی دوزانو افتاد و مظلومانه اشک ریخت، قلب چانیول هم همپای بکهیون مظلوم عزاداری کرد.
تهیان برای بکهیون همه چیز بود. بعد از مرگ والدین تنها رشته ای که بکهیون تنها رو به زندگی متصل میکرد خواهر جوون و با استعدادی بود که بکهیون باید آینده ش رو میساخت اما تهیان اشتباه بزرگی مرتکب شد، بکهیون برای نجات تنها رشته ی امیدش از چانیول دست کشید، از عشق نایاب و نوپایی که تازه به دست آورده بود گذشت و هفت سال از جوونیش رو توی زندان گذروند با امید اینکه خواهرش نجات پیدا کرده غافل از اینکه خواهرک بیچاره ش توی یه شب بارونی با دشنه ای توی شکمش زیر یه درخت کهنسال دفن شده، با تمام امید ها و آرزو های بلند خودش و بکهیون!
بکهیون همه چیزش رو باخته بود، خواهرش، جوونیش و عشقش. هیچ رشته ای وجود نداشت تا بکهیون رو به زندگی متصل کنه و اون عملا تبدیل به جسدی شده بود که نفس میکشید.
وقتی در فلزی باز شد برای چند ثانیه نفس توی سینه ی چانیول گیر افتاد، دوباره و بعد از هفت سال قرار بود با بکهیون چشم توی چشم بشه! ( به صورت ناشناس به دادگاه رفته بود)
موهای مشکی بکهیون روی پیشونیش ریخته بود و پوست روشنش بی روح تر از همیشه بود، کوله ی مشکی رنگ روی دوشش نشسته بود و با قدمای کوتاه و سست از در زندان بیرون اومد، نگاهش به زمین بود و چانیول رو ندید.چان هنوز هم مردد بود اما با دیدن بکهیون بخش بزرگی از تردید هاش رخت بستن و رفتن. هنوز هم بکهیون اولین کسی بود که چانیول بهش علاقه داشت، اولین ها به راحتی فراموش نمیشن!
تکیه شو از ماشین گرفت و جلو رفت، صدا زد:
_ بکهیون!
بکهیون که انتظار حضور هیچ آشنایی رو نداشت با شنیدن صدا کمی شوکه شد، سرش رو بالا آورد و با دیدن چانیول بیشتر شوکه شد، نگاهش رنگ ترس و خجالت گرفت و دوباره اونو به پایین دوخت، مسیرش رو تغییر داد تا از سمت دیگه ای بره. چانیول دوباره صدا زد:
_بکهیون! نمیخوای بعد هفت سال برای یک دقیقه منو ببینی؟
تصویر هفت سال پیش جلوی چشم بکهیون نقش بست و قلبش سوخت، توی دفتر چانیول عشقش رو با دستای خودش در هم شکست، فروریختن چانیول رو با چشمای خودش دید و خودش هم از درون هزار تیکه شد.
حالا چطوری میتونست توی صورت اون مرد نگاه کنه؟! اون مرد شریف که توی بازی یه خواهر خائن و یه برادر نمک نشناس قربانی شد.
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧
Fanfictionاین فیک فصل دوم فیک blonde هست پس اگر اونو نخوندید اول سراغ اون بوکبرین. •°•°•°•°•°•°• هفت سال گذشت! هفت بهار، هفت تابستون، هفت پاییز و هفت زمستون. آدمها عوض شدن. جوونا بزرگ شدن، بزرگا پیر شدن. ولی یاد جانی توی قلب تن هنوز خاکستر نشده! •°•°•°•°...