قدم های بلندش رو در امتداد راهروی طولانی برمیداشت و پشت سرش لیسا با پرونده ای توی دست حرکت میکرد:_مطمعنی خودشه؟
لیسا قدم هاشو تندتر کرد تا شونه به شونه ی جانی بشه:
+آره، مث یه معجزه س جانی، کی فکرشو میکرد بتونیم کوین رو بگیریم؟!
_الان کی پیششه؟+بمبم.
جانی درب عایق صدای اتاق رو باز کرد و داخل شد، پشت سیستم مینی و مأموری نشسته بودن و مشغول بررسی واکنش های بدن کوین و صحبت هاش بودن و از پنجره ی بزرگ رو به رو اتاق بازجویی دیده میشد.
یکی از بازوهای اصلی پوانکول روی صندلی مقابل بمبم نشسته بود و با صورت خالی از احساسش به مقابل چشم دوخته بود.جانی پشت صندلی مینی ایستاد و دستاش رو توی جیب شلوار راسته ی مشکیش فروبرد.
دیدن اون منظره بعد از شش سال تلاش براش لذت بخش بود. اینهمه سال مثل کابوس توی خواب و بیداری پوانکول سرک میکشید و مدام به تجارت بزرگ و کثیفش خدشه وارد میکرد و اینبار یه شاه ماهی توی تورش بود!
مینی صدا رو روی بلندگو گذاشت و مکالمه هاشون توی اتاقک پیچید:بمبم-درباره ی اون بارنامه های جعلی چی؟ اونایی که از میانمار اومده بودن.
مرد پاش رو روی پای دیگه ش انداخت:
کوین-ارباب من راهای زیادی برای دور زدن شما بلده!
بمبم- پس باند شما مسئولیت قاچاق اون محموله ی سلاح سنگین رو به عهده گرفت.
کوین لبخند کجی زد و به پشتی صندلی تکیه داد:
-ورق عوض شده، حالا برگ برنده درست بغل گوش ماست! پادشاهی اربابم با اومدن وارثش کامل خواهد شد! درست نمیگم؟
با شنیدن این جملات فک جانی منقبض شد، به خوبی منظور حرفای کوین رو میفهمید.
لیسا- پس پوانکول از اومدن تن باخبره.
مینی نگاهی به جانی که رگ گردنش از انقباض زیاد عضلات بیرون زده بود انداخت:
مینی- بد شد...
جانی به پوزخند کوین و نگاه مستقیمش به پنجره ی مخفی زل زده بود، دستاش درون جیب شلوارش مشت شده بود و خشم همزمان با خون توی رگهاش میدوید.
از اتاق بیرون رفت و ثانیه ای بعد در اتاق بازجویی باز شد. بمبم از حضور جانی جاخورد اما کوین اصلا متعجب نشد.
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧
Fanfictionاین فیک فصل دوم فیک blonde هست پس اگر اونو نخوندید اول سراغ اون بوکبرین. •°•°•°•°•°•°• هفت سال گذشت! هفت بهار، هفت تابستون، هفت پاییز و هفت زمستون. آدمها عوض شدن. جوونا بزرگ شدن، بزرگا پیر شدن. ولی یاد جانی توی قلب تن هنوز خاکستر نشده! •°•°•°•°...