وقتی چشماش رو باز کرد نور از دل پرده ی سفید رنگ میگذشت و اتاق خواب کوچیکش رو روشن میکرد.چند بار پلک زد تا چشماش به نور عادت کرد، با دست پلکاش رو مالید و غلت زد.
جانی کنارش توی تخت عمیق خوابیده بود، نور سفید نیمرخش رو روشن کرده بود، وقار و آرامش توی صورتش نمایان بود. کبودی های صورت و بالا تنه ی برهنه ش رو به زردی میزد و خبر از بهبودی میداد. زخم های عمیق به خراش های کوچیک بدل شده بودن و بخیه های محو تنها ردی بود که ازشون به جا میموند.
تن خم شد و بوسه ای به پیشونی جانی زد.
سه روزی از برگشتن جانی به خونه بعد از یک هفته بستری در بیمارستان میگذشت و تن از این بابت حسابی خوشحال بود.حس میکرد جانی توی خونه بهتر و بهتر خواهد شد.
از جا بلند شد و تیشرت خاکستری روی آویز رو تن کرد، بعد از انجام کارهای شخصی خودش رو به آشپزخونه رسوند تا با قهوه و صبحانه به جانی صبح بخیر بگه. تست ها رو گرم کرد و قهوه حاضر کرد، همین حین بود که صدای جانی توی گوشش پیچید:
+بیمارستان نرفتی؟
تن چرخید و جانی رو که با قدم های آهسته به آشپزخونه نزدیک میشد دید:
_امروز انکالم.
جانی سر تکون داد و به آهستگی پشت میز نشست.
دنده های شکسته ش هنوز هم درد داشتن و اجازه نمیدادن به راحتی جا به جا بشه اما به لطف درمان و داروهای مسکن این درد کلی کاهش پیدا کرده بود.
تن لیوان قهوه رو روی میز، جلوی جانی گذاشت و رو به روش نشست:
_امروزچطوری؟
+خوبم، دیشب کمی درد اذیتم کرد.
جانی گفت و جرعه ای از قهوه نوشید. تن اخم خفیفی کرد:
_چرا بیدارم نکردی؟
+بهرحال این درد رو باید تا خوب شدن شکستگی ها تحمل کنم.
تن زیر لب غر زد:
_حقته، میتونستم بهت مسکن بدم.
جانی با شنیدن این حرف خنده شو قورت داد:
+دلت میاد؟
تن بیخیال گازی به تست زد و گفت:
_وقتی خودت نمیخای از کمک استفاده کنی, بله، کاملا دلم میاد!
جانی نفس عمیقی کشید و ناگهان با آه بلندی توی خودش جمع شد، صورتش از درد توی هم جمع شد. تن نگران از جا پرید و سمتش خیر برداشت:
_شت، جانی چیشد؟!
همین که تن کنار بدن جانی زانو زد، مرد نیشخندی زد و ریلکس به پشتی صندلی تکیه زد:
+دیدی نمیتونی بهش بی تفاوت باشی؟!
تن دندوناش رو به هم فشار داد و غرید:
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧
Fanfictionاین فیک فصل دوم فیک blonde هست پس اگر اونو نخوندید اول سراغ اون بوکبرین. •°•°•°•°•°•°• هفت سال گذشت! هفت بهار، هفت تابستون، هفت پاییز و هفت زمستون. آدمها عوض شدن. جوونا بزرگ شدن، بزرگا پیر شدن. ولی یاد جانی توی قلب تن هنوز خاکستر نشده! •°•°•°•°...