19 end

229 31 25
                                    


وقتی چشماش رو باز کرد نور از دل پرده ی سفید رنگ می‌گذشت و اتاق خواب کوچیکش‌ رو‌ روشن میکرد.

چند بار پلک زد تا چشماش به نور عادت کرد، با دست پلکاش رو مالید و غلت زد.

جانی کنارش توی تخت عمیق خوابیده بود، نور سفید نیمرخش رو روشن کرده بود، وقار و آرامش توی صورتش نمایان بود. کبودی های صورت و بالا تنه ی برهنه ش رو به زردی میزد و خبر از بهبودی میداد. زخم های عمیق  به خراش های کوچیک‌ بدل شده بودن و بخیه های محو تنها ردی بود که ازشون به جا میموند.

تن خم شد  و بوسه ای به پیشونی جانی زد.
سه روزی از برگشتن جانی به خونه بعد از یک هفته بستری در بیمارستان می‌گذشت و تن از این بابت حسابی خوشحال بود.

حس میکرد جانی توی خونه بهتر و بهتر خواهد شد.

از جا بلند شد و تیشرت خاکستری روی آویز رو تن کرد، بعد از انجام کارهای شخصی خودش رو به آشپزخونه رسوند تا با قهوه و صبحانه به جانی صبح بخیر بگه. تست ها رو گرم کرد و قهوه حاضر کرد، همین حین بود که صدای جانی توی‌ گوشش پیچید:

+بیمارستان نرفتی؟

تن چرخید و جانی رو که با قدم های آهسته به آشپزخونه نزدیک میشد دید:

_امروز انکالم.

جانی سر تکون داد و به آهستگی پشت میز نشست.‌

دنده های شکسته ش هنوز هم درد داشتن و اجازه نمیدادن به راحتی جا به جا بشه اما به لطف درمان و داروهای مسکن این درد کلی کاهش پیدا کرده بود.

تن لیوان قهوه رو روی میز، جلوی جانی گذاشت و  رو به روش نشست:

_امروز‌چطوری؟

+خوبم، دیشب کمی درد اذیتم کرد.

جانی گفت و جرعه ای از قهوه نوشید. تن اخم  خفیفی کرد:

_چرا بیدارم نکردی؟

+بهرحال این درد رو باید تا‌ خوب شدن شکستگی ها تحمل کنم.

تن زیر لب غر زد:

_حقته، می‌تونستم بهت مسکن بدم.

جانی با شنیدن این حرف خنده شو قورت داد:

+دلت میاد؟‌

تن بیخیال گازی به تست زد و گفت:

_وقتی خودت نمیخای از کمک استفاده کنی, بله، کاملا دلم میاد!

جانی نفس عمیقی کشید و ناگهان با آه بلندی توی خودش جمع شد، صورتش از درد توی هم جمع شد. تن نگران از جا پرید و سمتش خیر برداشت:

_شت، جانی چیشد؟!

همین که تن کنار بدن جانی زانو زد، مرد نیشخندی زد و ریلکس به پشتی صندلی تکیه زد:

+دیدی نمیتونی بهش بی تفاوت باشی؟!

تن دندوناش رو به هم فشار داد و غرید:

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 • 𝐉𝐨𝐡𝐧𝐭𝐞𝐧Where stories live. Discover now